شماره ١٢٧: سر بيمار گر آن چشم دل آزار نداشت

سر بيمار گر آن چشم دل آزار نداشت
بر سر هر گذري اين همه بيمار نداشت
نازم آن طره که با اين همه بار دل خلق
سرگراني ز گران باري اين بار نداشت
کارم از هيچ طرف تنگ نمي شد در عشق
اگر آن تنگ دهان با دل من کار نداشت
بر کسي خواجه ما از سر رحمت نگذشت
که نشد بنده او از دل و اقرار نداشت
روز روشن کسي آن سنبل شب رنگ نديد
که پريشان دلش آهنگ شب تار نداشت
طالب وصلي اگر با غم هجران خوش باش
گل نمي گشت عزيز اين همه گر خار نداشت
شاهدي کشت به يک جلوه قامت ما را
که قيامت شد و از کار خود انکار نداشت
همه گويند که از جان چه تمتع بردي
چه تمتع ز متاعي است که بازار نداشت
نقد جان در عوض بوسه بتان نگرفتند
گوهري داشت فروغي که خريدار نداشت