شماره ١٢٠: يار اگر جلوه کند دادن اين همه نيست

يار اگر جلوه کند دادن اين همه نيست
عشق اگر خيمه زند ملک جهان اين همه نيست
نکته اي هست در اين پرده که عاشق داند
ور نه چشم و لب و رخسار و دهان اين همه نيست
مگر از کوچه انصاف درآيد يوسف
ور نه سرمايه سودا زدگان اين همه نيست
کوه کن تا به دل انديشه شيرين دارد
گر به مژگان بکند کوه گران اين همه نيست
از دو بيني بگذر تا به حقيقت بيني
که ميان حرم و دير مغان اين همه نيست
چار تکبير بزن زان که به بازار جهان
بايع و مشتري و سود و زيان اين همه نيست
گر نهان عشوه چشم تو نگردد پيدا
فتنه انگيزي پيدا و نهان اين همه نيست
اثر شست تو خون همه را ريخت به خاک
ور نه در کش مکش تير و کمان اين همه نيست
هيچکس ره به ميان تو ز موي تو نبرد
با وجودي که ز مو تا به ميان اين همه نيست
خود مگر روز جزا رخ بنمايي ورنه
جلوه حور و تماشاي جنان اين همه نيست
تو نداني نتوان نقش تو بستن به گمان
زان که در حوصله وهم و گمان اين همه نيست
جام مي نوش به ياد شه جمشيد شعار
که مدار فلک و دور زمان اين همه نيست
شاه دريا دل بخشنده ملک ناصردين
که بر همت او حاصل کان اين همه نيست
آن چه من زان دهن تنگ، فروغي ديدم
کي توان گفت که تقرير زبان اين همه نيست