حور تويي، بوستان بهشت برين است
باده به من ده که سلسبيل همين است
حادثه ها را ز چشم مست تو بيند
بر سر هر کس که چشم حادثه بين است
کس نستاند به هيچ نافه چين را
تا سر زلف تو سر به سر همه چين است
تا که دو زلف تو بر يسار و يمين است
چشم دو عالم بدان يسار و يمين است
زلف گره گير خود بين که بداني
کارگشاي دل اسير من اين است
از دم تير بلا کجا بگريزم
کز همه سو ترک غمزه ات به کمين است
تا تو سوار سمند برق عناني
خرمن مه در ميان خانه زين است
کي کرمت نگذرد ز بنده عاصي
چون صفت خواجه کريم چنين است
زخم درونم چگونه چاره پذيرد
تا سر و کارم بدان لب نمکين است
راز نهان مرا ز پرده عيان ساخت
شوخ پري پيکري که پرده نشين است
چشم من و دور جام باده رنگين
تا که سپهر دو رنگ بر سر کين است
دوره ساقي مدام باد که خوش گفت
دور خوشي دور شاه ناصر دين است
بسته او هر چه در کنار و ميان است
بنده او هر که در زمان و زمين است
تاج و نگين دور از او مباد فروغي
تا که نشان در جهان ز تاج و نگين است