دلم فارغ ز قيد کفر و دين است
که مقصودم برون از آن و اين است
جدا تا مانده ام از آستانش
تو گويي گريه ام در آستين است
دو عالم را به يک نظاره داديم
که سوداي نظربازان چنين است
بلاي جان من بالا بلندي است
که بر بالش جاي آفرين است
غزالي در کمند آورده بختم
که چين زلف او آشوب چين است
نگاري جسته ام زيبا و زيرک
زهي صورت که با معني قرين است
به لعل او فروشم خاتمي را
که اسم اعظمش نقش نگين است
تماشا کن رخش را تا بداني
که خورشيد از چه خاکسترنشين است
کس کان لعل و عارض ديد گفتا
زهي کوثر که در خلدبرين است
کمان ابرو بتي دارم فروغي
که از هر سو بتان را در کمين است