گر نه زلفش پي شبيخون است
پس چرا حال دل دگرگون است
درد شيرين دواي فرهاد است
غم ليلي نشاط مجنون است
صبر در چنگ شوق مغلوب است
عقل در کار عشق مفتون است
چون ننالم که تيغ بر فرق است
چون نگريم که بخت وارون است
خون من ريخت قاتلي که به حشر
کشته اش از حساب بيرون است
قسمت من ز کارخانه عشق
داغ و دردي که از حد افزون است
مي حرام است خاصه در رمضان
جز بر آن لعل لب که ميگون است
گر ز دست تو گريه سر نکنم
چه کنم با دلي که پر خون است
تا فروغي غزل سراي تو شد
صاحب صد هزار مضمون است