شماره ٧٤: تا ديدن آن ماه فروزنده محال است

تا ديدن آن ماه فروزنده محال است
فيروزي ام از اختر فرخنده محال است
تا زلف پراکنده او جمع نگردد
جمعيت دل هاي پراکنده محال است
تا از همه شيرين دهنان چشم نپوشي
بوسيدن آن لعل شکرخنده محال است
مشکل که به دستم رسد آن لعل گهر بار
بر دست گدا گوهر ارزنده محال است
گر عشق من از پرده عيان شده عجبي نيست
پوشيدن اين آتش سوزنده محال است
من در همه احوال خوشم، تا تو نگويي
کز بهر کسي شادي پاينده محال است
گر خواجه مشفق بکشد يا که ببخشد
الا روش بندگي از بنده محال است
بشنو که دم تيشه چه خوش گفت به فرهاد
رفتن ز سر کوي وفا، زنده محال است
کس در عقبش قوت رفتار ندارد
همراهي آن سرو خرامنده محال است
آگاه نشد هيچکس از بازي گردون
آگاهي از اين گنبد گردنده محال است
سرمايه درياي گران مايه فروغي
بي ابر کف خسرو بخشنده محال است
شه ناصردين آن که بر راي منيرش
تابيدن خورشيد درخشنده محال است