شماره ٦٤: طبيب اهل دل آن چشم مردم آزار است

طبيب اهل دل آن چشم مردم آزار است
ولي دريغ که آن هم هميشه بيمار است
نگار مست شراب است و مدعي هشيار
فغان که دوست به خواب است و خصم بيدار است
چگونه در غم او دعوي وفا نکنم
که شاهدم دل مجروح و چشم خون بار است
هنوز قابل اين فيض نيستم در عشق
وگرنه از پي قتلم بهانه بسيار است
پي پرستش خود برگزيده ام صنمي
که زلف خم به خمش حلقه هاي زنار است
نگيرم از سر زلفش به راستي چه کنم
که روزگار پريشان و کار دشوار است
به هيچ خانه نجستم نشان جانان را
که جانم از حرم و دير هر دو بيزار است
لبش به جان گران مايه بوسه نفروشد
ندانم اين چه متاع و چگونه بازار است
ز سوز ناله مرغ چمن توان دانست
که در محبت گل مو به مو گرفتار است
فروغي آن رخ رخشنده زير زلف سياه
تجلي مه تابنده در شب تار است