شماره ٥٦: عمري که صرف عشق نگردد بطالت است

عمري که صرف عشق نگردد بطالت است
راهي که رو به دوست ندارد ضلالت است
من مجرم محبت و دوزخ فراق يار
واه درون به صدق مقالم دلالت است
گيرم به خون ديده نويسم رساله را
کس را در آن حريم چه حد رسالت است
در عمر خود به هيچ قناعت نموده ام
تا روزيم به تنگ دهانش حوالت است
کام ار به به استمالت ازو مي توان گرفت
هر ناله ام علامت صد استمالت است
گر سر نهم به پاي تو عين سعادت است
ورجان کنم فداي تو جاي خجالت است
آمد بهار و خاطر من شد ملول تر
زيرا که باغ بي تو محل ملالت است
گفتم که با تو صورت حالي بيان کنم
دردا که حال عشق برون از مقالت است
برخيز تا به پاي شود روز رستخيز
وانگه ببين شهيد غمت در چه حالت است
کي مي کند قبول فروغي به بندگي
فرماندهي که صاحب چندين جلالت است