شماره ٥٣: اندوه تو شد وارد کاشانه ام امشب

اندوه تو شد وارد کاشانه ام امشب
مهمان عزيز آمده در خانه ام امشب
صد شکر خدا را که نشسته ست به شادي
گنج غمت اندر دل ويرانه ام امشب
من از نگه شمع رخت ديده نورزم
تا پاک نسوزد پر پروانه ام امشب
بگشا لب افسونگرت اي شوخ پري چهر
تا شيخ بداند ز چه افسانه ام امشب
ترسم که سر کوي تو را سيل بگيرد
اي بي خبر از گريه مستانه ام امشب
يک جرعه تو مست کند هر دو جهان را
چيزي که لبت ريخت به پيمانه ام امشب
شايد که شکارم شود آن مرغ بهشتي
گاهي شکن دام و گهي دانه ام امشب
تا بر سر من بگذرد آن يار قديمي
خاک قدم محرم و بيگانه ام امشب
اميد که بر خيل غمش دست بيايد
آه سحر و طاقت هر دانه ام امشب
از من بگريزيد که مي خورده ام امشب
با من منشينيد که ديوانه ام امشب
بي حاصلم از عمر گرانمايه فروغي
گر جان نرود در پي جانانه ام امشب