شماره ٤٧: چشم بيمار تو شد باعث بيماري ما

چشم بيمار تو شد باعث بيماري ما
به مسيحا نرسد فکر پرستاري ما
تا ز بندت شدم آزاد، گرفتار شدم
سخت آزادي ما بند گرفتاري ما
سر ما باد فداي قدم عشق ، که داد
با تو آميزش ما از همه بيزاري ما
بس که تن خسته و دل زار شد از بار غمت
ترسم آخر که به گوشت نرسد زاري ما
صبح ما شام شد از تيرگي بخت سياه
آه اگر شب رو زلفت نکند ياري ما
دوش در خواب لب نوش تو را بوسيدم
خواب ما به بود از عالم بيداري ما
بي کسي بين که نکرده ست به شبهاي فراق
هيچکس غير غم روي تو غم خواري ما
دل و دين تاب و توان رفت و برفتم از دست
بر سر کوي وفا کيست به پاداري ما
گفتم از دست که شد زار دل اهل نظر
زير لب گفت که از دست دل آزاري ما
هوشم افزود فروغي کرم باده فروش
مستي ما چه بود مايه هشياري ما