شماره ٤٣: تا به مستي نرسد بر لب ساقي لب ما

تا به مستي نرسد بر لب ساقي لب ما
بر نيايد ز خرابات مغان مطلب ما
عشق پيري است که ساغر زده ايم از کف او
عقل طفلي است که دانا شده در مکتب ما
تو به از شرب دمادم نتوانيم نمود
که جز اين شيوه شيرين نبود مشرب ما
ملتي نيست به جز کفر محبت ما را
هيچ کيشي نتوان جست به از مطلب ما
يا رب ما اثري در تو ندارد ورنه
لرزه بر عرش فتاد از اثر يا رب ما
کس مبادا به سيه روزي ما در ره عشق
که فلک تيره شد از تيرگي کوکب ما
دي سحر داد به ما وعده ديدار ولي
ترسم از بخت سيه، روز نگردد شب ما
تا نزد عشق به سر خط سعادت ما را
خدمت حضرت معشوق نشد منصب ما
گر ره وادي مقصود فروغي اين است
لنگ خواهد شدن اينجا قدم مرکب ما