شماره ٣٨: آن که نهاده در دلم حسرت يک نظاره را

آن که نهاده در دلم حسرت يک نظاره را
بر لب من کجا نهد لعل شراب خواره را
رشته عمر پاره شد بس که ز دست جور او
دوخته ام به يکدگر سينه پاره پاره را
کشته عشق را لبش داده حيات تازه اي
ورنه کسي نيافتي زندگي دوباره را
با همه بي ترحمي باز به رحمت آمدي
لختي اگر شمردمي زحمت بي شماره را
ز آه شررفشان من نرم نمي شود دلش
آتش من نمي کند چاره سنگ خاره را
تا ننهي وجود خود بر سر کار بندگي
خواجه ما نمي خرد بنده هيچ کاره را
خنجر خون فشان بکش، آنگه استخاره کن
از پي قتل من ببين خوبي استخاره را
چند ز دود آه خود، شب همه شب، فروغيا
تيره کنم رخ فلک، خير کنم ستاره را