شماره ٣٧: دي به رهش فکنده ام طفل سرشک ديده را

دي به رهش فکنده ام طفل سرشک ديده را
در کف دايه داده ام کودک نورسيده را
بخت رميده رام شد وحشت من تمام شد
کان سر زلف دام شد پاي دل رميده را
از لب شکرين او بوسه به جان خريده ام
زان که حلاوتي بود جنس گران خريده را
گر به سر من آن پري از سر ناز بگذرد
بر سر راهش افکنم پيرهن دريده را
پرده ز رخ گشاده اي ، داد کرشمه داده اي
داغ دگر نهاده اي لاله داغ ديده را
دل به نگاه اولين گشت شکار چشم تو
زخم دگر چه مي زني صيد به خون تپيده را
چشم سياه خود نگر هيچ نديده اي اگر
مست کمين گشاده را، ترک کمان کشيده را
زهر اجل چشيده ام تلخي مرگ ديده ام
تا ز لبت شنيده ام قصه ناشنيده را
هيچ نصيب من نشد از دهنش فروغيا
چون به مذاق بسپرم شربت ناچشيده را