شماره ٣٠: در قمار عشق آخر، باختم دل و دين را

در قمار عشق آخر، باختم دل و دين را
وازدم در اين بازي، عقل مصلحت بين را
فصل نوبهار آمد، جام جم چه مي جويي
از مي کهن پرکن، کاسه سفالين را
آن که در نظر بازي ، عيب کوه کن کردي
کاش يک نظر ديدي، عشوه هاي شيرين را
باد غيرت آتش زد، در سراي عطاران
تا به چهره افشاندي، چين زلف مشکين را
گر ز قد رخسارت، مژده اي به باغ آرند
باغبان بسوزاند، شاخ سرو و نسرين را
چون ز تاب مي رويت از عرق بيالايد
آسمان بپوشاند، روي ماه و پروين را
در کمال خرسند، نيش غم توان خوردن
گر به خنده بگشايي آن دو لعل نوشين را
گر تو پرده از صورت، برکنار بگذاري
از ميانه بر چيني، نقش چين و ماچين را
دفتر فروغي شد پر ز عنبر سارا
تا به رخ رقم کردي خط عنبرآگين را