شماره ٢١: شد وقت مرگ نوش لبي هم نشين مرا

شد وقت مرگ نوش لبي هم نشين مرا
عمر دوباره شد نفس واپسين مرا
با صد هزار حسرت از آن کو گذشته ام
وا حسرتا اگر بگذارد چنين مرا
چون برکنم ز سينه سيمين دوست دل
که ايزد نداده است دل آهنين مرا
گفتم به چشم عقل نيفتم به چاه عشق
بستي نظر ز نرگس سحر آفرين مرا
در وعده گاه وصل تو جانم به لب رسيد
اميد مهر دادي و کشتي به کين مرا
زان گه که با دو زلف تو الفت گرفت دل
آسوده کردي از غم دنيا و دين مرا
با آن که آب ديده ام از سر گذشت باز
خاک در تو پاک نگشت از جبين مرا
نازم خيال خاتم لعلت که همچو جم
آفاق را کشيد به زير نگين مرا
داد آگهي ز خاصيت آب زندگي
زهري که ريخت عشق تو در انگبين مرا
گشتم نشان سخت کماني فروغيا
يا رب مباد چشم فلک در کمين مرا