طالب جانان به جان خريده الم را
عاشق صادق کرم شمرده ستم را
صف زده مژگان چشم خيمه نشيني
از پي قتلم کشيده خيل حشم را
قبله خود ساختم بتي که جمالش
پرده نشين ساخت صد هزار صنم را
جز مي شادي فزا که مايه مستي است
هيچ دوايي نکرده چاره غم را
کشته شاهي شدم به جرم محبت
کز خم ابرو کشيد تيغ دو دم را
برمه رويش تعشقي است نگه را
بر سر کويش تعلقي است قدم را
چشم تو هر جا که جام باده چشاند
مست فشاند به خاک ساغر جم را
وه که به عهد ميان و دور دهانت
جمع به هم کرده اي وجود و عدم را
دوش گشودي به چهره زلف شب آسا
شرح نمودي حديث نور و ظلم را
گر گل روي تو از نقاب برآيد
کس نستاند به هيچ باغ ارم را
گر مددي از مداد زلف تو باشد
نطق فروغي دهد زبان قلم را