شماره ١٥: اگر مردان نمي بردند امتحانش را

اگر مردان نمي بردند امتحانش را
نمي دانم که بر مي داشت اين بار گرانش را
من بي چاره چون بوسم رکاب شه سواري را
که نگرفته ست دست هيچ سلطاني عنانش را
فلک کار مرا افکند با نامهربان ماهي
که نتوان مهربان کردن دل نامهربانش را
مرا پيوسته در خون مي کشد پيوسته ابرويي
که نتواند کشيدن هيچ بازويي کمانش را
کسي از درد پنهان آشکارا مي کشد ما را
که نتوان آشکارا ساختن راز نهانش را
مگو در کوي او شب تا سحر بهر چه مي گردي
که دل گم کرده ام آنجا و مي جويم نشانش را
هنوزم چشم اميد است بر درگاه او اما
بهر چشمي نمي بخشند خاک آستانش را
چو ممکن نيست بوسيدن دهان يار نوشين لب
لبي را بوسه بايد زد که مي بوسد دهانش را
چو نتوان در بر جانان ميان بندگي بستن
کسي را بنده بايد شد که مي بندد ميانش را
گر آن ساقي که من ديدم بديدي خضر فرخ پي
به يک پيمانه دادي نقد عمر جاودانش را
چنان از دست بيدادش دل تنگم به حرف آمد
که ترسم بشنود سلطان عادل داستانش را
خديو دادگستر ناصرالدين شاه دين پرور
که حق بر دست او داده ست مفتاح جهانش را
چو برخيزند شاهان جوان بخت از پي نازش
جهان پير گيرد دامن بخت جوانش را
فروغي چون به دل پنهان کنم زخم محبت را
مگر مردم نمي بينند چشم خون فشانش را