گر در شمار آرم شبي نام شهيدان تو را
فرداي محشر هر کسي گيرد گريبان تو را
گر سوي مصرت بردمي خون زليخا خوردمي
زندان يوسف کردمي چاه زنخدان تو را
سرمايه جان باختم تن را ز جان پرداختم
آخر به مردن ساختم تدبير هجران تو را
هر چند بشکستي دلم از حسرت پيمانه اي
اما دل بشکسته ام نشکست پيمان تو را
هر گه که بهر کشتنم از غمزه فرمان داده اي
بوسيدم و بر سر زدم شاهانه فرمان تو را
گر خون پاکم را فلک بر خاک خواهد ريختن
حاشا که از چنگم کشد پاکيزه دامان تو را
گر بخت در عشقت به من فرمان سلطاني دهد
سالار هر لشگر کنم برگشته مژگان تو را
اشک شب و آه سحر، خون دل و سوز جگر
ترسم که ساز آشکار اسرار پنهان تو را
آشفته خاطر کرده ام جمعيت عشاق را
هر شب که ياد آورده ام زلف پريشان تو را
داني کدامين مست را بر لب توان زد بوسه ها
مستي که بوسد دم به دم لبهاي خندان تو را
زان رو فروغي مي دهد چشم جهان را روشني
کز دل پرستش مي کند خورشيد تابان تو را