همي گردم به گرد هر سرايي
نمي يابم نشان دوست جايي
وگر يابم دمي بوي وصالش
نيابم نيز آن دم را بقايي
وگر يک دم به وصلش خوش برآرم
گمارد در نفس بر من بلايي
وگر از عشق جانم بر لب آيد
نگويد: چون شد آخر مبتلايي؟
چنان تنگ آمدم از غم که در وي
نيابي خوشدلي را جايگايي
عجب زين محنت و رنج فراوان
که چون مي باشد اندر تنگنايي؟
ازين درياي بي پايان خون خوار
برون شد کي توان بي آشنايي؟
مشامم تا ازو بويي نيابد
نيابد جان بيمارم شفايي
مرا ياري است، گر خونم بريزد
نيارم خواست از وي خون بهايي
غمش گويد مرا: جان در ميان نه
ازين خوشتر شنيدي ماجرايي؟