چنانم از هوس لعل شکرستاني
که مي برآيدم از غصه هر نفس جاني
اميد بر سر زلفش به خيره مي بندم
چگونه جمع کند خاطر پريشاني؟
در آن دلي، که ندارم، هميشه مي يابم
ز تير غمزه تو لحظه لحظه پيکاني
بيا، که بي تو دل من خراب آباد است
جهان نمي شود آباد جز به سلطاني
چه جاي توست دل تنگ من؟ ولي يوسف
گهي به چه فتد و گه به بند و زنداني
چنان که چشم خمارين توست مست و خراب
بسوي ما نکند التفات چنداني
چو نيست در دل تو ذره اي مسلماني
چگونه رحم کند بر دل مسلماني؟
زمان زمان که دلم ياد چهر تو بکند
شود ز عکس جمالت دلم گلستاني
اگر چه چشم عراقي به هر بتي نگرد
به جان تو، که ندارد بجز تو جاناني