ز دل، جانا، غم عشقت رها کردن توان؟ نتوان
ز جان، اي دوست، مهر تو جدا کردن توان؟ نتوان
اگر صد بار هر روزي براني از بر خويشم
شد آمد از سر کويت رها کردن توان؟ نتوان
مرا دردي است دور از تو، که نزد توست درمانش
بگويي تو چنين دردي دوا کردن توان؟ نتوان
دريغا! رفت عمر من، نديدم يک نفس رويت
کنون عمري که فايت شد قضا کردن توان؟ نتوان
رسيد از غم به لب جانم، رخت بنما و جان بستان
که پيش آن رخت جان را فدا کردن توان؟ نتوان
چه گويم با تو حال خود؟ که لطفت با تو خود گويد
که: با کمتر سگ کويت جفا کردن توان؟ نتوان
عراقي گر به درگاهت طفيل عاشقان آيد
در خود را به روي او فرا کردن توان؟ نتوان