ماهرخان، که داد عشق، عارض لاله رنگشان
هان! به حذر شويد از غمزه شوخ و شنگشان
ناله زار عاشقان، اشک چو خون بي دلان
هيچ اثر نمي کند در دل همچو سنگشان
با دل ريش عاشقان، وه! که چها نمي کنند؟
ابرو چون کمانشان، غمزه چون خدنگشان
از لب و زلف و خال و خط دانه و دام کرده اند
تا که برين صفت بود، دل که برد ز چنگشان؟
ما چو شکر گداخته، ز آب غم و عجبتر آنک:
در دل ماست چو شکر غصه چون شرنگشان
بيش مپرس حال من، زآنکه به شرح مي دهد
از دل و دست ما نشان چشم و دهان تنگشان
غم مخور، اي دل، ار بود يک دو دمي چو دور گل
دولت بي ثباتشان، خوبي بي درنگشان
ابر صفت مريز اشک، از پي هجر و وصلشان
زان که چو برق بگذرد مدت صلح و جنگشان
جان عراقي از جهان گشت ملول و بس حزين
کاهوي او رميد از آن عادت چون پلنگشان