در ملک لايزالي ديدم من آنچه ديدم
از خود شدم مبرا، وانگه به خود رسيدم
در خلوتي که ما را با دوست بود آنجا
گفتم به بي زباني، بي گوش هم شنيدم
خورشيد وحدت اينک از مشرق وجودم
طالع شده است، ازان من چون ذره ناپديدم
باري، دري که هرگز بر کس نشد گشاده
سر ازل مرا داد، از لطف خود، کليدم
چون محو گشتم از خود همراه من عراقي
بر آشيان وحدت بي بال و پر پريدم