بيا، که خانه دل پاک کردم از خاشاک
درين خرابه تو خود کي قدم نهي؟ حاشاک
به لطف صيد کني صدهزار دل هر دم
ولي نگاه نداري تو خود دل غمناک
کدام دل که به خون در نمي کشد دامن؟
کدام جان که نکرد از غمت گريبان چاک؟
دل مرا، که به هر حال صيد لاغر توست
چو مي کشيش، ميفگن، ببند بر فتراک
کنون اگر نرسي، کي رسي به فريادم؟
مرا که جان به لب آمد کجا برم ترياک؟
دلم که آينه اي شد، چرا نمي تابد
درو رخ تو؟ همانا که نيست آينه پاک
چو آفتاب بهر ذره مي نمايد رخ
وليک چشم عراقي نمي کند ادراک