ساقي، ز شکر خنده شراب طرب انگيز
در ده، که به جان آمدم از توبه و پرهيز
در بزم ز رخسار دو صد شمع برافروز
وز لعل شکربار مي و نقل فرو ريز
هر ساعتي از غمزه فريبي دگر آغاز
هر دم ز کرشمه شر و شوري دگر انگيز
آن دل که به رخسار تو دزديده نظر کرد
او را به سر زلف نگونسار درآويز
و آن جام که به دام سر زلف تو درافتاد
قيدش کن و بسپار بدان غمزه خونريز
در شهر ز عشق تو بسي فتنه و غوغاست
از خانه برون آ، بنشان شور شغب خيز
چون طينت من از مي مهر تو سرشتند
کي توبه کنم از مي ناب طرب انگيز؟
اي فتنه، که آموخت تو را کز رخ چون ماه
بفريب دل اهل جهان ناگه و بگريز؟
خواهي که بيابي دل گم کرده، عراقي؟
خاک در ميخانه به غربال فرو بيز