کار ما، بنگر، که خام افتاد باز
کار با پيک و پيام افتاد باز
من چه دانم در ميان دوستان
دشمن بد گو کدام افتاد باز؟
اين همي دانم که گفت و گوي ما
در زبان خاص و عام افتاد باز
عاشق ديوانه نامم کرده اند
بر من آخر اين چه نام افتاد باز؟
روز بخت من چو شب تاريک شد
صبح اميدم به شام افتاد باز
توسن دولت، که بودي رام من
آن هم اکنون بدلگام افتاد باز
باز اقبال از کف من بر پريد
زاغ ادبارم به دام افتاد باز
مجلس عيش دل افروز مرا
باطيه بشکست و جام افتاد باز
در گلستان مي گذشتم صبحدم
بوي يارم در مشام افتاد باز
در سر سوداي زلفش شد دلم
مرغ صحرايي به دام افتاد باز
تا بديدم عکس او در جام مي
در سرم سوداي خام افتاد باز
تا چشيدم جرعه اي از جام مي
در دلم مهر مدام افتاد باز
من چو از سوداي خوبان سوختم
پس عراقي از چه خام افتاد باز؟