اي باد صبا، به کوي آن يار
گر بر گذري ز بنده ياد آر
ور هيچ مجال گفت يابي
پيغام من شکسته بگزار
با يار بگوي کان شکسته
اين خسته جگر، غريب و غم خوار
چون از تو نديد چاره خويش
بيچاره بماند بي تو ناچار
خورشيد رخت نديد روزي
بي نور بماند در شب تار
ني اين شب تيره ديد روشن
ني خفته عدو، نه بخت بيدار
مي کرد شبي به روز کاخر
روزي بشود که به شود کار
کارش چو به جان رسيد مي گفت:
کاي کرده به تيغ هجرم افگار
اي کرده به کام دشمنانم
با يار چنين، چنين کند يار؟
آخر نظري به حال من کن
بنگر که: چگونه بي توام زار؟
يک بارگيم مکن فراموش
ياد آر ز من شکسته، ياد آر
مآزار ز من، که هيچ هيچم
از هيچ، کسي نگيرد آزار
من نيک بدم، تو نيکويي کن
اي نيک، بدم، به نيک بردار
بگذار که بگذرم به کويت
يکدم ز سگان کويم انگار
بگذاشتم اين حديث، کز من
دارند سگان کوي تو عار
پندار که مشت خاک باشم
زير قدم سگ درت خوار
القصه به جانم از عراقي
مگذار، کزو نماند آثار
بالجمله تو باشي و تو گويي
او کم کند از ميانه گفتار