آخر اين تيره شب هجر به پايان آيد
آخر اين درد مرا نوبت درمان آيد
چند گردم چو فلک گرد جهان سرگردان؟
آخر اين گردش ما نيز به پايان آيد
آخر اين بخت من از خواب درآيد سحري
روز آخر نظرم بر رخ جانان آيد
يافتم صحبت آن يار، مگر روزي چند
اين همه سنگ محن بر سر ما زان آيد
تا بود گوي دلم در خم چوگان هوس
کي مرا گوي غرض در خم چوگان آيد؟
يوسف گم شده را گرچه نيابم به جهان
لاجرم سينه من کلبه احزان آيد
بلبل آسا همه شب تا به سحر ناله زنم
بو که بويي به مشامم ز گلستان آيد
او چه خواهد؟ که همي با وطن آيد، ليکن
تا خود از درگه تقدير چه فرمان آيد
به عراق ار نرسد باز عراقي چه عجب!
که نه هر خار و خسي لايق بستان آيد