نگارا، بي تو برگ جان که دارد؟
سر کفر و غم ايمان که دارد؟
اگر عشق تو خون من نريزد
غمت را هر شبي مهمان که دارد؟
دل من با خيالت دوش مي گفت:
که اين درد مرا درمان که دارد؟
لب شيرين تو گفتا: ز من پرس
که من با تو بگويم: کان که دارد؟
مرا گفتي که: فردا روز وصل است
اميد زيستن چندان که دارد؟
دلم در بند زلف توست ور نه
سر سوداي بي پايان که دارد؟
اگر لطف خيال تو نباشد
عراقي را چنين حيران که دارد؟