خرم تن آن کس که دل ريش ندارد
و انديشه يار ستم انديش ندارد
گويند رقيبان که ندارد سر تو يار
سلطان چه عجب گر سر درويش ندارد؟
او را چه خبر از من و از حال دل من
کو ديده پر خون و دل ريش ندارد
اين طرفه که او من شد و من او وز من يار
بيگانه چنان شد که سر خويش ندارد
هان، اي دل خونخوار، سر محنت خود گير
کان يار سر صحبت ما بيش ندارد
معشوق چو شمشير جفا بر کشد، از خشم
عاشق چه کند گر سر خود پيش ندارد؟
بيچاره دل ريش عراقي که هميشه
از نوش لبان، بهره بجز نيش ندارد