با درد خستگانت درمان چه کار دارد؟
با وصل کشتگانت هجران چه کار دارد؟
از سوز بي دلانت مالک خبر ندارد
با عيش عاشقانت رضوان چه کار دارد؟
در لعل توست پنهان صدگونه آب حيوان
از بي دلي لب من با آن چه کار دارد؟
هم ديده تو بايد تا چهره تو بيند
کانجا که آن جمال است انسان چه کار دارد؟
وهم از دهان تنگت هرگز نشان نيايد
با خاتم سليمان شيطان چه کار دارد؟
جان من از لب تو مانا که يافت ذوقي
ورنه خيال جاويد با جان چه کار دارد؟
دل مي تپد که بيند در ديده روي خوبت
ورنه بريد زلفت پنهان چه کار دارد؟
عاشق گر از در تو نشنيد مرحبايي
چون حلقه بر در تو چندان چه کار دارد؟
گر بر درت نيايم، شايد که باز پرسند:
پوسيده استخواني با خوان چه کار دارد؟
در دل که عشق نبود معشوق کي توان يافت
جايي که جان نباشد جانان چه کار دارد؟
در دل غم عراقي و آنگاه عشق باقي
در خانه طفيلي مهمان چه کار دارد؟