جانا، حديث شوقت در داستان نگنجد
رمزي ز راز عشقت در صد بيان نگنجد
جولانگه جلالت در کوي دل نباشد
خلوتگه جمالت در جسم و جان نگنجد
سوداي زلف و خالت جز در خيال نايد
انديشه وصالت جز در گمان نگنجد
در دل چو عشقت آيد، سوداي جان نماند
در جان چو مهرت افتد، عشق روان نگنجد
دل کز تو بوي يابد، در گلستان نپويد
جان کز تو رنگ بيند، اندر جهان نگنجد
پيغام خستگانت در کوي تو که آرد؟
کانجا ز عاشقانت باد وزان نگنجد
آن دم که عاشقان را نزد تو بار باشد
مسکين کسي که آنجا در آستان نگنجد
بخشاي بر غريبي کز عشق تو بميرد
وآنگه در آستانت خود يک زمان نگنجد
جان داد دل که روزي کوي تو جاي يابد
نشناخت او که آخر جايي چنان نگنجد
آن دم که با خيالت دل راز عشق گويد
گر جان شود عراقي، اندر ميان نگنجد