باز هجر يار دامانم گرفت
باز دست غم گريبانم گرفت
چنگ در دامان وصلش مي زدم
هجرش اندر تاخت، دامانم گرفت
جان ز تن از غصه بيرون خواست شد
محنت آمد، دامن جانم گرفت
در جهان يک دم نبودم شادمان
زان زمان کاندوه جانانم گرفت
آتش سوداش ناگه شعله زد
در دل غمگين حيرانم گرفت
تا چه بد کردم؟ که بد شد حال من
هرچه کردم عاقبت آنم گرفت