دل، که دايم عشق مي ورزيد رفت
گفتمش: جانا مرو، نشنيد رفت
هر کجا بوي دلارامي شنيد
يا رخ خوب نگاري ديد رفت
هرکجا شکرلبي دشنام داد
يا نگاري زير لب خنديد رفت
در سر زلف بتان شد عاقبت
در کنار مهوشي غلتيد رفت
دل چو آرام دل خود بازيافت
يک نفس با من نياراميد رفت
چون لب و دندان دلدارم بديد
در سر آن لعل و مرواريد رفت
دل ز جان و تن کنون دل برگرفت
از بد و نيک جهان ببريد رفت
عشق مي ورزيد دايم، لاجرم
در سر چيزي که مي ورزيد رفت
باز کي يابم دل گم گشته را؟
دل که در زلف بتان پيچيد رفت
بر سر جان و جهان چندين ملرز
آنکه شايستي بدو لرزيد رفت
اي عراقي، چند زين فرياد و سوز؟
دلبرت ياري دگر بگزيد رفت