نديده ام رخ خوب تو، روزکي چند است
بيا، که ديده به ديدارت آرزومند است
به يک نظاره به روي تو ديده خشنود است
به يک کرشمه دل از غمزه تو خرسند است
فتور غمزده تو خون من بخواهد ريخت
بدين صفت که در ابرو گره درافکند است
يکي گره بگشاي از دو زلف و رخ بنماي
که صدهزار چو من دلشده در آن بند است
مبر ز من، که رگ جان من بريده شود
بيا، که با تو مر صدهزار پيوند است
مرا چو از لب شيرين تو نصيبي نيست
از آن چه سود که لعل تو سر به سرقند است؟
کسي که همچو عراقي اسير عشق تو نيست
شب فراق چه داند که تا سحر چند است؟