اي ز فروغ رخت تافته صد آفتاب
تافته ام از غمت، روي ز من بر متاب
زنده به بوي توام، بوي ز من وامگير
تشنه روي توام، باز مدار از من آب
از رخ سيراب خود بر جگرم آب زن
کز تپش تشنگي شد جگر من سراب
تافته اندر دلم پرتو مهر رخت
مي کنم از آب چشم خانه دل را خراب
روز ار آيد به شب بي رخ تو چه عجب؟
روز چگونه بود چون نبود آفتاب؟
چون به سر کوي تو نيست تنم را مقام
چون به بر لطف تو نيست دلم را مآب
فخر عراقي به توست، عار چه داري ازو؟
نيک و بد و هرچه هست، هست بتوش انتساب