اي مرا يک بارگي از خويشتن کرده جدا
گر بدآن شادي که دور از تو بميرم مرحبا
دل ز غم رنجور و تو فارغ ازو وز حال ما
بازپرس آخر که: چون شد حال آن بيمار ما؟
شب خيالت گفت با جانم که: چون شد حال دل؟
نعره زد جانم که: اي مسکين، بقا بادا تو را
دوستان را زار کشتي ز آرزوي روي خود
در طريق دوستي آخر کجا باشد روا؟
بود دل را با تو آخر آشنايي پيش ازين
اين کند هرگز؟ که کرد اين آشنا با آشنا؟
هم چنان در خاک و خون غلتانش بايد جان سپرد
خسته اي کاميد دارد از نکورويان وفا
روز و شب خونابه اش بايد فشاندن بر درت
ديده اي کز خاک درگاه تو جويد توتيا
دل برفت از دست وز تيمار تو خون شد جگر
نيم جاني ماند و آن هم ناتواني، گو بر آ
از عراقي دوش پرسيدم که: چون است حال تو؟
گفت: چون باشد کسي کز دوستان باشد جدا؟