گنهکارم ز فعل خود گنه کار
خداوندا توئي داناي اسرار
گنهکارم که فرمانت نبردم
وليکن باده لطفت بخوردم
بکردي توبه همچون نصوحا
بدادند جام معنيت مصفا
تو گشتي پاک و معصوم و مطهر
گرفتي دامن اولاد حيدر
از آنکه شربت ايشان چشيدي
دو عالم پيش خود چون بيضه ديدي
ز مشرق تا به مغرب کو جواني
که گويد همچو مظهر داستاني
اگر يک قطره ازجامش کني نوش
کني تو هستي خود را فراموش
شوي واصل به درياي يقيني
انا الحق گوئي و منصور بيني
اگر از جام او نوشي تو باده
نگردي تو به گرد شيخ لاده
اگر از جام او داري تو نامي
بکن عطار مسکين را سلامي
اگر از جام او داري تو شوقي
تو داري در معانيهاش ذوقي
اگر از جام او خوردي پياله
نمي خواهي ز اعظم يک نواله
اگر از جام او داري تو لذت
نه با شافعي محتاج صحبت
اگر از جام او گردي تو سالک
تو را کاري نباشد خود به مالک
اگر از جام او گردي مکمل
تو گردي فارغ از گفتار حنبل
اگر از جام او نوشي به عالم
ببيني جملگي اسرار آدم
اگر از جام او نوشي به تحقيق
شود گفتار ما آنجات صديق
ز مشرق تا به مغرب نام دارم
ز فضل او هزاران جام دارم
اگر از جام او نوشي به معني
نهند برفرق تو صد تاج تقوي
اگر از جام او نوشي به اسرار
به بيني نور او در عين ديدار
اگر از جام او نوشي دمادم
تو را باشد سليماني و خاتم
اگر از جام او نوشي چو احمد
شريعت را بداني همچو ابجد
اگر از جام او نوشي چو حيدر
دو عالم بي شک گردد مسخر
اگر تو جام او نوشي حسن وار
خدا يار تو باشد در همه کار
اگر نوشي تو از جام حسيني
به ظاهر هم به باطن نور عيني
اگر تو جام او نوشي چو سجاد
تو باشي جان و روح جمله عباد
اگر تو جام او نوشي چو باقر
شود بر تو همه اسرار ظاهر
اگر تو جام او نوشي چو صادق
تو باشي بر تمام علم حاذق
اگر تو جام او نوشي چو کاظم
بماني از بلاي نفس سالم
اگر تو جام او نوشي رضا گوي
درادر دين و دنيا پيشوا گوي
اگر تو جام او نوشي تقي وار
شوي از خواب غفلت زود بيدار
اگر از جام او نوشي نقي بين
مبين خود دشمنان آل ياسين
اگر تو جام او نوشي چو عسگر
تو را قطره نمايد حوض کوثر
اگر تو جام او نوشي چو مهدي
تو باشي در زمان خويش هادي
اگر تو جام او نوشي اميني
ظهور اولين و آخريني
اگر تو جام او نوشي چو منصور
اناالحق گوئي و باشي همه نور
اگر تو جام او نوشي چو سلمان
محقق گردي اندر عين عرفان
اگر تو جام او نوشي چو بوذر
تو را باشد مقام قرب قنبر
اگر تو جام او نوشي چو اشتر
شود شمشير تو مانند آذر
اگر تو جام او نوشي چو مختار
چو ابراهيم اشتر باش سردار
اگر تو جام او نوشي چو حارث
شوي شمشير بابش را تو وارث
اگر تو جام او نوشي چو عمار
مسيب بيني اندر عين اين کار
اگر تو جام او نوشي چو مسلم
چو زمجي از بلا باشي تو سالم
اگر تو جام او نوشي به ايام
به بيني بايزيدش را به بسطام
اگر تو جام او نوشي به آبي
تمامي علمها را خود جوابي
اگر تو جام او نوشي شوي مست
بگوئي عشق خود در پيش ما هست
نبي اين باده خورد و نعره ها زد
هزاران آتش اندر جان ما زد
نبي اين باده خورد و حال ما گفت
طريق عاشقان را بر ملا گفت
نبي اين باده خورد و گفت اي جان
چرا غافل شدي از شاه مردان
نبي اين باده خورد و گفت او داد
ز سر بگذشتم و از پاي آزاد
نبي اين باده خورد و شادمان شد
به پيش عارفان اسرار خوان شد
نبي اين باده خورد و بي خودي کرد
دلم را پر ز نور سرمدي کرد
نبي اين باده خورد و گشت عاشق
ز درد باده اش منصور عاشق
نبي اين باده خورد و گفت والله
توئي در جان و دل بيدار و آگاه
نبي اين باده خورد و جان فدا کرد
به اسرار خدايم آشنا کرد
نبي اين باده خورد و گفت عطار
توي اندر ميان عاشقان يار
نبي اين باده خورد و گفت مظهر
درون سالکان را کرد انور
نبي اين باده خورد و رفت در راه
همي ناليد و مي گفت اي تو آگاه
نبي اين باده خورد و دستها زد
سماع گرم را او با صفا زد
نبي اين باده خورد از چه درآمد
خروش و غلغل آن شه برآمد
همه گويند عشق اين تخم کشته است
که حق او را به دست خود سرشته است
ز اسرارش همه دلها شود شاد
که داده خرمن هستي خود باد
ز اسرارش جهان آباد گردد
دل عشاق دانا شاد گردد
ز اسرارش منور جان عاشق
که انور گشته زآن ايمان عاشق
زاسرار تو مظهر گشته عارف
ازو آواز مي آيد که هاتف
تو هاتف را نداني کو به غيب است
سر خود در گريبان کش که جيب است
ز جيب او همه اسرار ديدم
همه ملک و ملک عطار ديدم
ز اسرارش همه ديدار ديدم
خدا را پيش آن دلدار ديدم
محمد هست دلدار الهي
گواه پاکي او ماه و ماهي
شريعت با طريقت حق او دان
ظهور اوست اندر ذات ايشان
شريعت خانه امن و امان است
طريقت راه قرب راستان است
حقيقت اصل وصل آن امين شد
چو نوري سوي رب العالمين شد
از آن مي خورد هر کو مست حق شد
وجودش پاک و صافي چون ورق شد
از آن مي هر که خورد او بي هوس شد
فغان و ناله او چون جرس شد
وجود من پر از نور ولي جو
همي خواهم که گويم با تو نيکو
ولي از دست اين مشتي منافق
نمي گويم من اين اسرار لايق
وگر گويند عطار است رافض
هر آن کو اين بگويد هست حايض
به پيشم کمتر از حيض زنان است
هر آن کس کو ورا خود اين گمان است
دو و پانصد کتاب اوليا را
دوباره خوانده ام هم انبيا را
دگر با اوليا بسيار بودم
حديث اوليا چون جان شنودم
دگر احمد به حيدر راز گويم
ز اهل فضل کي اسرار جويم
مرا ياريست اندر پرده پنهان
کسي گويد که رو تور از خود دان
دگر مي گويدم آن يار بر گو
به او کن ختم معني اين زمان تو
نبي اسرار و عرفان مرتضي شد
همي در جان منصور او خدا شد
همو معني و آيات کلام است
ز عزت بر محمد او پيام است
امين کبريا چون جبرئيل است
به خلق و لطف و عصمت چون خليل است
خدا او را ولي الله خوانده
به رفعت مصطفايش شاه خوانده
به هر قرني برون آيد به لوني
ازو آباد ميدان اين دو کوني
محمد با علي از نور ذاتند
درون جان عاشق خود حياتند
خدا نور است و او نور خداييست
به شرعم اين معاني مقتداييست
محمد از وجود خويش برخاست
تمام نور خود با نورش آراست
چو قطره سوي بحر آمد نکوشد
اناالحق گوي در معني هم او شد
چو مي گوئي تو اي فاضل بيا گو
برو انسان کامل را دعا گو
زانسان نور تابد درمعاني
تو از انسان کامل وا نماني
حقيقت را درون جان ما بين
شريعت آستان آن سرا بين
دو عالم پيش من خود يک نگين است
به تحقيق و يقين دانم چنين است
من اين دعوي ز اصل کار دارم
جهان را اندرو مردار دارم
من اين دعوي به معني باز گويم
به پيش شاه خود اين راز گويم
من اين دعوي به دانا کي توانم
از آن کو گفت باشد در زبانم
مرا دعوي به غيري باشد اي يار
که او دو بين شده در عين پندار
مرا دعوي مسلم گشت در دين
که شرعم از محمد هست تلقين
مرا دعوي رسد در کل آفاق
که هستم درمعانيهاي او طاق
مرا دعوي رسد کز وي بگويم
نشان پاي او را من بجويم
به عمر خويش مدح کس نگفتم
دري از بهر دنيا من نسفتم
مرا گنج معاني شد مسخر
بيمن همت اولاد حيدر
مرا گنج معاني همنشين است
تو را استاد شيطان لعين است
مرا گنج معاني راهبر شد
تو را از اين معاني گوش کر شد
مرا گنج معاني در درون است
به پيشم دين بي دينان زبون است
مرا گنج معاني بي شمار است
حضور ذوق من ديدار يار است
مرا گنج معاني هست در دل
کتبهايم شده فضل فضايل
مرا گنج معاني بي زوال است
تو را سر معاني قيل وقال است
مرا گنج معاني در قطار است
که اشترهاي مستم بي مهار است
مرا گنج معاني در ظهور است
از آن اين مظهر من گنج نور است
مرا گنج معاني بي کليد است
مگو کين از جنيد و با يزيد است
مرا گنج معاني رهنمايست
امير المومنينم پيشوايست
مرا گنج معاني در ضمير است
ز اسرارم خوارج در زحير است
مرا گنج معاني بس کبير است
اميرالمومنينم دستگير است
مرا گنج معاني خود ز عشق است
نه جانم کوفه و مصر و دمشق است
مرا گنج معاني گفت بر خيز
برو از جمع بي دينان بپرهيز
مرا گنج معاني مرتضايست
که او خود تاج و عين اوليا است
مرا گنج معاني در کتاب است
که نام يار من دروي خطاب است
مرا گنج معاني آن امام است
که او را جبرئيل از جان غلام است
مرا گنج معاني آن امير است
که او جبار اکبر را وزير است
مرا گنج معاني جعفر آمد
که او باب علي را چون در آمد
مرا گنج معاني شاه داده است
چنان که قبرش را ماه داده است
مرا گنج معاني جفرشاه است
که هر دو کون پيشش چون گياه است
مرا گنج معاني نهج او شد
از آن گفتار من در دين نکو شد
مرا گنج معاني او بداده
منم خاک ره آن شاهزاده