بود شيخي همچو شبلي پارسا
حق تعالي داده بود او را صفا
در معاني رهنماي اهل دين
او به شهر علم حق بودي امين
نام او بودي نظام الدين حسن
شد ملقب با صفا آن موتمن
خلق را از لطف خود بنواختي
مال پيش مردمان انداختي
جمله خلقان را بدي راحت رسان
اندر اين معني نکرده او زيان
هر که بر خلق خدا شفقت کند
حق تعالي خود برو رحمت کند
هر که او يک بنده را دل شاد کرد
حق مر او را در زمان آزاد کرد
خط آزادي به سالک مي دهند
زآن که بر خلق خدا خوش مشفق اند
شفقت آن مرد حق حق آمده
سينه بي نور را صيقل زده
داشت فرزندي عجب او پر غرور
بود از اطوار او بس بي حضور
گر چه دم زد در حقيقت او مدام
ميل خاطر بود او را سوي عام
دايما با اهل دنيا کار داشت
او چو ايشان جامه و دستار داشت
شيخ را خاطر از او غمگين شده
زآن که او با مردم بي دين شده
صبح و شام و گاه و بي گه همرهش
بوده اين جمع ددان بر درگهش
او طعام نيک دادي جمله را
داشتي صحبت به آنها برملا
طعمه اش خوردند و نيشش مي زدند
خبث از ياران و خويشش مي زدند
چند بارش گفت شيخ اي بوالحسن
با بدان منشين که داري نور من
عاقبت از صحبت اهل جدل
مي شود نور تو با ظلمت به دل