بود در ملک بخارا عابدي
داشت دايم جابه کنج مسجدي
او بزرگ عالمان ملک بود
بود دايم در رکوع و در سجود
از بخارا مثل او کس بر نخاست
پيش ارباب يقين از اولياست
زاهدي مشهور بد اندر جهان
نام آن شه ابن فضل آمد بدان
در هدايت او امام عصر بود
عالمي بر آستانش چهره سود
او مريد بي حد و اندازه داشت
تخم معني در همه دلها بکاشت
او مريدي داشت از خاصان خود
داشت در بزازي او دکان خود
بود محرم پيش آن مرد خدا
در محل خوف و هنگام رجا
يک پسر بود از جهان بزاز را
که به او کردي دکان خود رها
از قضا را اوفتادش حادثه
بود در ماه صيام آن واقعه
ناگه او را ديو شهوت راه زد
گشت ظاهر زان پسر يک فعل بد
ديد او را ناگهان يک مهتري
در ميان کار بد با دختري
شحنه اش بگرفت و کردش سينه ريش
گشت آخر دمل ديرينه ريش
چون پدر بشنيد آن صوت و صدا
گفت اين دردم ندارد خود دوا
رفت پيش آن بزرگ دين و گفت
اين سخن را از نو چون سازم نهفت
اين چنين حالي به پيشم آمده
خنجري بر جان ريشم آمده
خانه من شد خراب و دل کباب
کشته خواهد شد پسر بر گو جواب
خود بزرگ دين برفت از حال خويش
گفت پورت را چه آمد خود به پيش
اين چه حالت بود و اين سودا چه بود
بر سر آتش برفت او خود چو دود
چاره درد دلم را اين زمان
رحم کن بر اين فقير ناتوان
از کرم بفرست و کن او را خلاص
زآن که حکمت هست بر هر عام و خاص
شيخ گفتا کس روان سازم وليک
هيچ کس را در زنا کس گفته نيک ؟
اين حکايت خود نمي آيد ز من
زانکه خود از شرع دور است اين سخن
در زنا باشد شفاعت نا نکو
من نخواهم اين شفاعت را از او
رفت آن بزاز چون شد نا اميد
کاغذي آورد پيش آن وحيد
گفت پس بنويس با مالک سلام
زآن که باشد جمله را آنجا مقام
وآنگهي بنويس کو خود زان ماست
گر شفاعت ميکني او را رواست
تو مسوزانش به دوزخ هر زمان
دار او را از عذاب اندر امان
گفت آن عابد چه مي گوئي به من
دان که بس از عقل دور است اين سخن
مالک دوزخ بود از پيش حق
کي توانم داد او را من سبق
کي توانم کرد من حکمي چنين
زان که او دارد دروني آتشين
هر که را خواهد بسوزد دم بدم
زان که او حاکم بود بر بيش و کم
خواجه پس گفتا خود انصافم بده
زآن که هستي عابد و بر خلق مه
صحبت من با تو از بهر خدا ست
در دو عالم زان اميد من روا ست
اندر اين دنيا چنين بي حاصلي
واندر آن عالم نباشد واصلي
چون نيائي تو به دنيايم به کار
پس مرا زين پس به کار خود گذار
حال و اوقاتم در اين دنيا خراب
و اندر آن دنيا همه بينم عذاب
چون در اين دنيا چنين تو مفلسي
تو به عقبي کي به فريادم رسي
يک زماني آن بزرگ با وفا
سر به پيش افکند و گفت اي بينوا
راست مي گويد به پيشم اين سخن
حق نعمت دارد و حق کهن
خدمتم را او ز روي صدق کرد
رفت از راهم همه خاشاک و گرد
در طريق عارفان نبود چنين
کو بماند در چنين محنت حزين
پس روان بر خاست آن داناي وقت
رفت پيش حاکم و داراي وقت
گفت جرمش را ببخش اي نيک راي
تو گذار اين داوري را با خداي
گفت اي کرده سپهرت خاکبوس
اي بر ايوان شريعت برده کوس
من ببخشيدم همه جرمش به تو
زآن که او دارد به پيشت آبرو
ليک در شرع اين کجا باشد روا
که چنين ظلمي شود خود بر ملا
گفت قاضي را بخوان و کن روان
تا رضا بستاند از دختر عيان
پس پسر را پيشش آرند از صلاح
تا به بندد هر دو را با هم نکاح
رفت قاضي و ز دختر آن شنيد
روز آن بزاز شد چون روز عيد
آن پسر را کرد قاضي با فلاح
بست قاضي هر دو را با هم نکاح
هر که او در راه حق باشد نکو
اين مددها لاجرم آيد ز او
هر که دارد در ميان خلق راه
خاطر درويش را دارد نگاه
هر که دارد بر تو حق خدمتي
ناتوان مگذارش اندر محنتي
هر که دارد با تو حق معرفت
باش با او در طريقت هم صفت
هر که دارد بر تو حق يک سلام
رو بده تو مرو را ز انعام عام
هر که دارد بر تو حق نان و آب
خود بده او را خبر اي با صواب
هر که دارد بر تو حق معرفت
هست او در هر دو عالم نيک بخت
هر که خدمت پيش مولا مي کند
بهر نفع دين و دنيا مي کند
هر که او از دين و دنيا غافل است
خدمت او لاجرم بي حاصل است
خدمت آن کن که آزادت کند
راه آن کس رو که او شادت کند
هر که در دنيا و دين مفلس بود
هيچ عاقل کي به دنبالش رود
اي پسر ده باطن خود را صفا
هر چه مي جوئي بجو از مصطفي
تو ز آل مصطفي همت طلب
تا دهندت هر دو عالم بي سبب
حب آل مصطفي در دل بگير
تا بگردي در دو عالم تو امير
موعظه در وصيت نمودن به متابعت نبي و ولي و تنبيه اهل غفلت
حب ايشان گير تا ايمن شوي
دين و ايمان تو زان گردد قوي
حب ايشان گير و با پاکان نشين
باش قايم در ره شاهان دين
با محبان تو مجو آزار دل
تا نگردي پيش شاه من خجل
وآن که او آزار دل هرگز نکرد
دل ندارد آن که کرد آزار مرد
جاهلان را تيغ راند و کشت زار
دارد آن شه دين احمد بر قرار
بود آن شه قدرت و صنع الاه
اين معاني هست روشن تر زماه
بود شاهم شمع خورشيد جلال
گشت از آن خورشيد روشن بس هلال
اوست انسان را تمامي رهنما
اوست جن و انس را خود مقتدا
اوست بر کل جهان هادي حق
زو رسد جان محبان را سبق
هر کسي دارد تولا با کسي
من تولا کرده ام با او بسي
هر کسي دارد به شاهي التجا
مي کنم من التجا با مصطفي
هر کسي دارد اميدي در جهان
من ندارم غير حيدر را عيان
هر کسي را شد اميري شيخ و پير
من ندارم غير حيدر را امير
هر کسي با پر خود همره شدند
در طريق پير خود گمره شدند
هر کسي بابي گرفته از کرم
باب او دارم ندارم هيچ کم
گفت هر کس راز با ياري نهفت
سر او عطار در بازار گفت
هر کسي دامي نهاده در جهان
تا درافتد ابلهي در دامشان
راه بيراهان طريق گمرهي است
رفتن آن ره نشان ابلهي است
هر کسي کو بغض شاه ما گرفت
صد هزاران لعنت حق او شنفت
هر که دارد بغض آل مصطفي
بي شک او در قعر دوزخ يافت جا
هر که دارد بغض مقصود جهان
در همه مذهب تو او را کور دان
هر که دارد بغض ارباب قبول
بيشکي بي زار گشت از وي رسول
هر که بغض شبرو شبير داشت
بر سرش حق مالک دوزخ گماشت
هر که بغض شاه و اولادش گرفت
مالک دوزخ بسي شادش گرفت
هر که بغض اوليارا ورد ساخت
کي کند در راه معني او شناخت
هر که بغض مرتضي دارد به جان
او شهادت کي برد خود زين جهان
رو تو بغضش را برون کن از درون
تا به کي باشي تو در حبش زبون
رو تو تخم نيک در حبش بکار
تا نگردي در دو عالم خوار و زار
رو چو ناصر حکمت حق را بدان
تا شوي چون زر خالص بي گمان
تو برون رو همچو ناصر مردوار
زآن که باشد او مرا خود يار غار
رو سوي غار و کن از مردم کنار
همچو ناصر شو ز عشقش بيقرار
همچو حيوان برده خود غفلت تو را
شو ز همراهي نا اهلان جدا
بگذر از خواب و خورو دلشاد باش
همچو سرو اندر چمن آزاد باش
رو تو صافي کن درونت با برون
مردم ناصاف را ميدان زبون
اي پسر با آل حيدر صاف شو
ني پي اهل خلاف و لاف شو
در ترک توجه به دنيي و روي آوردن به عقبي و ترغيب نمودن به متابعت مصطفي صلي الله عليه و آله
هر که با آل پيمبر صاف نيست
کار او جز گمرهي و لاف نيست
اي بردار چند جوئي زر و مال
هست اين مالت به دنيا خود و بال
رو تو گنج آخرت با دست آر
تا غني باشي به پيش کردگار
اهل فضل و اهل دانش برسرند
از ميان خلق ايشان گوهرند
خود گرفته خواب غفلت جان تو
بهر دنيا رفته است ايمان تو
روز و شب باشي چو شيطان حيله گر
تا که وجه جامه آري ببر
روزها گردي پي وجه حرام
تا کني پر معده ات را از طعام
پس کني فخر از لباست بر فقير
خويش را سازي ز نعمت چون امير
مي کني در دهر دستارت بزرگ
تا دهد دخلي تو را آن مير ترک
تا شوي با ظالمان همباز تو
با جفا پيشه شوي دمساز تو
روز و شب همچون سگ دران شده
دردمند از جور تو گريان شده
چون غني گردي شوي تو پر غرور
اين چنين کس را نباشد خود حضور
مستمندان جمله از جورت کباب
دردمندان را دل از ظلمت خراب
رو گريز از ظلم ظالم ملک ملک
تا ز بحر ظلم آئي سوي فلک
رو تو ظالم را به خود اغيار دان
بعد از آن رو مظهر عطار خوان
رو تو از ظالم گريزان شو چو من
تا بيابي صحبت اهل سخن
تو خود از ظالم مدار اميد نيک
روي ظالم خود سيه باشد چو ديک
تا تو را با طور ظالم خو بود
کي تو را دنيا و دين نيکو بود
رو تو با زهاد دين صحبت بدار
زآنکه ايشانند مقصود ديار
رو تو پندم بشنو از بهر خدا
چند چيزي کن قبول از من بيا
خود حضوري يابي از پهلوي او
دين و دنيا گرددت بيشک نکو
مست معني باش و مست مي مباش
شو ز ظالم ده رو همچون وي مباش
مي ز معني جوي و جام مي بنوش
وآنگهي مي باش در معني خموش
گر شوي تو مست از جام غرور
مي شوي از رحمت حق دور دور
پاکبازاني که اندر ژنده اند
خود به صورت مرده و دل زنده اند
گر چه گريانند دايم آن همه
گشته اند از عجب تو خندان همه
قبله کردي مال دنيا را چنين
ليک غافل گشته از راه دين
گر همي خواهي که تو انسان شوي
در معاني خدا رهدان شوي
رو ميازار و مکن دلها کباب
رو به بند از خويشتن تو راه خواب
تو کرم را ورد جان خويش کن
بعد از آن شرع نبي را پيش کن
تو کرم بر خويش واجب دان چو شاه
ورنه آن حالت برد شيطان ز راه
هست شيطان با تو همراه اي پسر
من تو را کردم از اين معني خبر
هست با تو فعل بد تو بد مکن
زان که بد باشد به دوزخ بي سخن
راه حق ميرو تو همچون با يزيد
زانکه او با جعفر صادق رسيد
او مريد جعفر صادق بده است
بر تمام علم دين حاذق بده است
هر که او گنج معاني را بديد
جام عرفان او ز دست شه کشيد
اي برادر راست گويم من به تو
غير راه مرتضي نبود نکو
رو تو راه مصطفي را همچو من
دان ز راه او خدا را همچو من
دين آل او ز حق مطلق است
ليک هفتاد و دو مذهب نا حق است
حق يکي دان مذهب حق هم يکي
زين کلام من نيفتي در شکي
هر که شک آرد خدا بيزار او ست
وآن که يارم شد خدا غمخوار او ست
مرتضي اسرار احمد را شنيد
غير او اسرار حق بر گو که ديد
ديد او از ديد هر کس برتر است
زآن که احمد را چو جان او در بر است
بود او داماد و بن عم رسول
خارجي را نبود اين معني قبول
خارجي چشم خرد بر دوخته
او ميان نار يزدان سوخته
خارجي شد در دو عالم رو سياه
زآن که در باطن ندارد حب شاه
خارجي گشته بسي خوار و حقير
زآن که او شد خارج از راه امير
خارجي اندر جهان بي رو شده
او نديده يار از آن هر سو شده
هر که او بر گشت از راه امير
خارجي باشد بدان تو اي فقير
خارجين و ناصبين و قاسطين
جملگي باشند مردود و لعين
اين سخن را ياد گير و ياد دار
تا بماند نام تو خود يادگار
اي برادر حال عالم نيک نيست
در درون او به جز يک ديک نيست
موعظه در مذمت توجه نمودن به دنيا و نقصان آن و صحبت مردان حق و فايده آن
هر کسي را خود در او جوشي دهند
همچو گوش خر به او گوشي دهند
خود چه پختند و از آن پختن چه رست
سوخت در ديک و تبه کرد او نشست
بعد از آن زآن پخته نايد هيچ کار
اين سخن را اي برادر ياد دار
خويشتن را پيش درويشان بپز
تا نگردي سوخته چون چوب گز
خويشتن را نزد اهل دل رسان
هست اين معني ز عطارت بيان
پيش ايشان باش دايم پايدار
ساز زر خويش را تو با عيار
پيش زرگر رو مرو با اهل عار
مس جدا از زر کند صاحب عيار
زر که او گرديد دور از هر غشي
پاکتر گردد چو بيند آتشي
ديک من در جوش همچون بوته ايست
بر محبت طرفه گلگون بوته ايست
گرچه باشد دايما اندر گداز
پاک باشد در درون پاکباز
ديک عطار است دايم پر ز جوش
سر ببين در ديک او و سر بپوش
ورنه از خود جوش منصوري زند
خويش را بر ملک فغفوري زند
نعره و فرياد من عالم گرفت
سوزش من در دل آدم گرفت
شد زبانم آتشين از ذوق تو
جمله اعضايم گرفته شوق تو
گشته هر مويم زبان در مدح تو
عاجزم من از بيان در مدح تو
اي تو مفتاح القلوب و باب خير
گاه بوده کعبه و گه بوده دير
گاه با جبريل همراه آمدي
گاهي اندر خرقه با شاه آمدي
گاه بودي در درون و گه برون
گاه کردي عالمي را سرنگون
گه شدي آدم گهي طوفان نوح
گاه آيي در درون گل چو روح
گاه با موسي ميان قوم دون
گاه با عيسي شوي همدم چو نون
گاه همره با خليل الله شوي
گاه همدل با ذبيح الله روي
گاه احمد را درون غار يار
گه زني بر پاي يارش زخم مار
گاه با حيدر بگوئي راز خويش
گه دهي چون او برون آواز خويش
گاه با شهزاده ها در خون شوي
گاه با احمد سوي گردون شوي
هر چه خواهي آن کني سلطان توئي
درميان جان ما پنهان توئي
گشته عطارت جهان روشني
کرده بر گنج معاني روزني
روزني باشد زبان اندر تنش
روشني مي تابد از آن روزنش
گشته عطارت معاني دان به حق
ز آن زده منصور وار او اين نطق
من زبان بي زبان آراستم
جمله از هستي خود برخاستم
من يکي بلبل ز بستان توام
بلبل نالان ز افغان توام
خود سرم خواهد شدن منصور وار
زآن که در معني شدستم پايدار
اي برادر گر رسي بر قبر من
آتش شوقم به بيني موج زن
خود کفن دارم ز عشقش چاک چاک
زان که اين معني ببردم زير خاک
من چو گنجي باشم و شهرم خراب
ليک باشد خود مزارم چون سراب
اي برادر من نيم بدخواه تو
درمعاني مي شوم همراه تو
هرچه گفتم کن قبول از بهر حق
زان که خواندم نزد استاد اين سبق
هفصد و ده از کتب برخوانده ام
زان به علم معرفت ارزنده ام
گرچه دانستن نکو باشد نکو
ليک کشف الغيب هم بايد بدو
کشف اسرارم زمعنيهاي او ست
در سر من از يقين سوداي او ست
گر شدي تو سوي شهرستان و باب
يافتي ره ورنه هستي در عذاب
رو به سوي حيدر کرار رو
وز بهشت عدن برخور دار شو
رو از آن در تو به شهر مصطفي
ورنه افتي در بلاهاي خدا
در ميان جان خود مهرش بکار
بعد از آن رو تو به پيش کردگار
تو برو ز آن در ببين دنيا و دين
غير آن در نيست ره ميدان يقين
غير اين در من ندارم هيچ باب
اين محبت هست ميراثم ز باب
غير ازين در گر روي گمره شوي
گه درون ناري و گه چه شوي
تو از اين در راه احمد را شناس