چون به دين مصطفي همره شوي
از طريق مرتضي آگه شوي
هرچه گفتار کلام است و حديث
گوش کن مشنو سخن از هر خبيث
رو تو بيعت کن به اولاد رسول
تا کند الله ايمانت قبول
هرچه فرمايند مي کن تو به جان
تو به جان کن آنچه گويندت عيان
خود وراي راي ايشان راه نيست
گر روي ره غير آن جز چاه نيست
چاه چبود چاه خسران چاه ويل
گفتمت حرفي به بينش چون سهيل
آن سهيلي کز يمن بر هر که تافت
از شعاعش بوي ديد و رنگ يافت
بوي و رنگ از حب آل مصطفي است
هر که ديد او سرخ روي دو سر است
هر که را چيزي به خاطر خوش بود
دفتري سازد که ظاهر خوش بود
رو تو غير از راستي چيزي مگو
زآن که باشد اين به عالم خود نکو
هر که او دفتر به قلابي کشيد
عاقبت خود را به خلابي کشيد
اي برادر خط به قلابي بکش
پيش قلابان فکن اين غل و غش
عالمي از دست خط گمره شدند
جمع ديگر بر خطوط شه شدند
خط شه با خط احمد جمع کن
بعد ازآن چون نور ايمان شمع کن
هست قلابي خلاف دين همه
چيست چندين رسم و اين آئين همه
رسم و آئين را گذار و راست باش
باش يک روي و مکن اين راز فاش
راست قول مصطفي و مرتضي است
غير اين هر کس که کرد او برنخاست
راه احمد راه حق دان بي گزاف
راه دوزخ دان ره اهل خلاف
خط کلام است و حديث است و ورع
نيست حاصل ديگران را جز جزع
هيچ مي داني که در عالم چه شد
اين همه بدعت به عالم از که شد
از کسي کو راه حق پوشيد و رفت
آستان دوزخ او بوسيد و رفت
رو تو بي حکم خدا کاري مکن
خويش را در ضد چو مرداري مکن
هر که از دين نبي بيزار شد
او نجس گرديد چون مردار شد
هر که او در راه دين تقصير کرد
خويشتن را در جواني پير کرد
هر که او آيد به همراهي ما
جاي او باشد بهشت باصفا
هر که با او يار شد او يار ديد
کور شد آن که ورا اغيار ديد
هر چه در عالم به ظاهر حاضر است
تو يقين مي دان که فاني آخر است
تو به ظاهر نيک باش و نيک رو
تا به باطن تو شوي معني شنو
رو مقام بي خودي را گوشه کن
وآنگهي گفتار ما را توشه کن
غير ايشان نيست هادي اي عزيز
گر تو بيني ناکسي و بي تميز
تو کناره گير از شهر بدان
رو به صحرا آر و خود را وا رهان
هست صحرا وادئي بس با حضور
ديده اغيار از آنجا مانده دور
هست صحرا جاي امن و باصفا
هر که آمد رفت از اهل وفا
هست صحرا آنکه گل رويد از او
اهل معني نکته ها گويد از او
غير را آنجا نباشد هيچ راه
خار نبود در ميان آن گياه
چون برون آيي تو از شهر بدن
اندر آن صحرا روي بي خويشتن
بوي حب مرتضي مستت کند
در بهشت عدن پا بستت کند
خانه و شهر بدن ويران کني
همچو گل جا در ميان جان کني
رو تو نيکو باش و هرجا باش باش
زآن که اين معني نباشد بي بلاش
رو بلاي آسماني را بخر
تا که يابي از بلاي او ثمر
گر بلا از وي بود نيکو بود
خود بلاي تو همه از تو بود
هر بلا کز وي بيايد خوش بود
بر سر تو خود بلاي تو بود
رو مکن با اهل حق جنگ و نزاع
گر کني حشر تو باشد با سباع
حيف باشد خود که شيطان در جهان
خود تو وسواسي شوي با اين و آن
رو تو از وسواس شيطان دورباش
تا ببيني با نبي در يک قباش
گر به صورت در دو مظهر جلوه کرد
مظهر ما در دو عالم هست فرد
هست بينا آن که راه حق رود
کور گردد آن که او بر دق رود
رو به حجت کار کن با شاه حق
زآن که اعمي را نباشد راه حق
راه حق از معصيت گردد خراب
من ز جور تو دلي دارم کباب
ساختي يک خانه را هفتاد در
سر به سر از دين احمد بي خبر
باب يک دانم به گفت مصطفي
مصطفا گفتا علي بابها
خود برآ از باب او در علم حق
تا بري از جمله صديقان سبق
رو ازين در تو به شهر مصطفا
تا ببيني جنت و فردوس را
چون که جنت خواستي با حق گرو
رو تو فتاح عليم از حق شنو
زآن که حق دانا ز سر خلق شد
در درون جبه و هر دلق شد
من درون جبه ديدم شاه را
از درون يابم به سويش راه را
گر بدين و مذهبش تو نگروي
در حقيقت مرتد و ملعون شوي
مذهب غير از دلت بيرون دوان
در دلت نهري ز ايمان کن روان
مذهب شه را بدان و راه جو
تا که باشد علم شرع تو نکو
من به راه اهل ملت رفته ام
بر همه اطوار سنت رفته ام
سنت پيغمبر و ملت يکيست
راه حيدر رادر اين خود کي شکيست
هست مهر شاه مردان بر دلم
قرنها اين بد سرشته در گلم
تا که گفت آن شاه من با من سخن
عيب من در اين سخنها تو مکن
آنچه او گفته است من خود آن کنم
غير دينش را همه ويران کنم
تو زدين او بکن يک خانه
واندر آنجا جاي ده جانانه
مايه تو گنج حب او بود
در دو عالم مايه نيکو بود
گنج و مايه حب او باشد تو را
چون نداري گنج گردي بينوا
خانه تو خانه شيطان بود
پيش تو ديو لعين رحمان بود
جا مده در خانه بغض و کينه را
تيره از ظلمت مساز آئينه را
هر که بر دين شه مردان برفت
از جهان مي دان که با ايمان برفت
خانه دل را ز غيرت پاک کن
وآنگهي رو جان دشمن چاک کن
جان دشمن چاک کردم زين سخن
زآن که دشمن را نباشد بيخ و بن
من سخن از دانش او گفته ام
وز عطايش در معني سفته ام
ور نه از عطار کي آيد سخن
اين معاني را بدان و فهم کن
در درون خود آتش شوقش بود
در ميان جان من ذوقش بود