گفت روزي مصطفي اصحاب را
عقد مي فرمود با هم در اخا
گفت او با يکدگر ياري کنيد
خود به هم عهد و وفاداري کنيد
چون شوم من يارتان حق يار شد
از بديهاي شما بيزار شد
گفت اي صديق هستي يار من
در مغازه بوده يار غار من
گفت با فاروق کي چست آمده
در طريق شرع من رست آمده
هر دو را بايکدگر بيعت به داد
پس برادر کردشان و عهد داد
پس به ذوالنورين گفت اي يار ما
کاتب وحي مني پيشم بيا
پس به عبدالله او را عقد داد
جمله را با يکدگر دادي و داد
دو به دو با يکدگرشان عقد داد
مي شدند از صحبت هم جمله شاد
جمله اصحاب کردندي خروش
بود اندر گوشه حيدر خموش
گفت با او مصطفي گو حال گو
خود چنين ساکت چرائي اي نکو
گفت ما را يا نبي المرسلين
تا به کي تنها گذاري اين چنين
جملگي گشتند با هم همنشين
من شده در گوشه تنها چنين
گفت اي نور ولايت در نهان
جبرئيل آمد به گفتا کن چنان
بعد از آن گفت اي تو محبوب الاه
بند خود عقد اخوت را به شاه
زآن که حق اين عقد را در عرش بست
اي سر هر سروري پيش تو پست
جمله کروبيان حاضر بدند
ماه و خورشيد اندر آن ناظر بدند
حوريان خود جمله جان افشان شدند
در رخ اين هر دو شه حيران شدند
حق تعالي بيعت ما بسته است
تو نه پنداري که اين خود رسته است
پس نبي دست علي را چون گرفت
صيغه عقد اخوت را به گفت
بعد از آن گفتا که شو فارغ زغم
ما چو موسائيم و چون هارون به هم