خواجه نوري به ما همخانه بود
وز طريق ناقصان بيگانه بود
علم معني از وجودش همچو نور
شعله مي زد همچو نور کوه طور
يک شبي در پيش من آن بحر راز
از حکايات شهان مي گفت باز
از احاديث نبي و از علوم
وز حکايات شه هر مرز و بوم
گفتگوئي بود خوش ما را بهم
از مقامات صحابه بيش و کم
گفتمش از حرب صفين گو سخن
يا ز حرب نهروان هم ياد کن
چون اميرالمومنين آن قتل عام
کرد و گفتا خود منم نص کلام
چون کلام الله را بز چوب ديد
کرد با اصحاب خود گفت و شنيد
که شما را خود طبيب حاذقم
آن کلام صامت و من ناطقم
صدهزاران تن ز سر بي جان شده
ذوالفقار شاه خونريزان شده
اين چنين قتلي ندانم بهر چيست
پور بوسفيان بگو بر دين کيست
پور بوسفيان ز اصحاب نبي است
جنگ او با مرتضي از بهر چيست
گفت او با من که گويم سر اين
گوش خود را سوي من داراي امين
چون که فاروق از جهان بيرون شتافت
حکم در ايام ذوالنورين يافت
گفت با او چون تو هستي خويش من
دايما خواهي که باشي پيش من
بي تو ملک شام ويران مي شود
بر طريق قوم هامان مي شود
بايدت رفتن به شام و عدل کرد
مال دنيا را سراسر بذل کرد
خاطر درويش و مسکين شاد کن
مسجد اندر شام و مصر آباد کن
پس به دست خويش منشورش نوشت
کرد لازم حکم او بر خوب و زشت
او گرفت آن حکم و شد تا حد شام
زير حکم آورد مردم را تمام
گاه گاهي از ضرورت ظلم کرد
بر همه ارباب دولت ظلم کرد
چون شنيد او بارها آن ظلم و داد
او تغافل کرد و داد کس نداد
عاقبت از ظلم و جور آن پليد
گشت ذوالنورين کشته روز عيد
مردمان کردند سعي قتل او
هيچ کس حاضر نشد در غسل او
پور صديق آمده با او به جنگ
بر سر او بارها مي ريخت سنگ
هم به ايشان سعد و مالک يار شد
زآن که از کردار او بيزار شد
اين خبر چون پور بوسفيان شنيد
گفت واويلا خليفه شد شهيد
زين خبر صبح نشاطش شام شد
ظلم پيشه کرد و بي آرام شد
پس تفحص کرد کاين غوغا که کرد
با خليفه اين چنين سودا که کرد
مردمان گفتند کز دفع گزند
جمله از قهرش زاطراف آمدند
وآن همه در پيش حيدر رفته اند
بر ره سلمان و بوذر رفته اند
جمله را با او شده بيعت درست
گوئيا اين نخل از آن باغ رست
چون همه در بيعت شاه آمدند
از همه راهي به يک راه آمدند
او ورا از شام دردم عزل کرد
هرچه بود از مال جمله بذل کرد
پس امير از شام او را خلع کرد
وين چنين حکم از براي شرع کرد
مملکت را حکم با عباس داد
بر همه اقران خود فضلش نهاد
بهر ملک شام منشور او گرفت
حکم هر نزديک و هر دور او گرفت
پورسفيان لشگري را عرض کرد
بهر لشکر بس يراقي فرض کرد
کرد شخصي را سوي حيدر روان
گفت رو اين نامه را با او رسان
گفت دارم خون عثمان را طلب
تا که کرده قتل او را بي سبب؟
قاتلان هستند پيشت اين زمان
جانب من زود شان بفرست هان
تا از ايشان من کنم تحقيق آن
ورنه ريزد خون خلقي در جهان
پس همي گفتند از هر مرد و زن
جملگي با پورسفيان اين سخن
که علي صدبار با ايشان به گفت
با همه در آشکارا و نهفت
که به او دم کم زنيد از هر کجي
گشته ذوالنورين با من ملتجي
گر به او ديگر عداوت مي کنيد
خويشتن را زود گردن مي زنيد
ترک کردند آن جماعت چند روز
چون که بيرون رفت شاه دل فروز
کار خود کردند و شه حاضر نبود
اين چنين قتلي به کس ظاهر نبود
شاه هم اندر جواب نامه گفت
که اي شده با مکر و با هر حيله جفت
گرتو اندر قتل او داري سخن
ساز دار العدل و تحقيقي بکن
زود حاضر شو به پرس از حال او
وز عناد خلق و قيل و قال او
قتل او را تا سبب ظاهر شود
هر که باشد قاتلش حاضر شود
چون بر او ثابت شود آن حال و کار
او قصاص آن بيابد در کنار
از اميرالمومنين چون اين شنفت
پور بوسفيان جواب خوش به گفت
گفت من خود حاکمم بر اهل شام
متفق باشند با من خاص و عام
گفت آن دم چون علم را بر فراشت
حاکم اندر شهر کي خواهم گذاشت
حکم نشنيداز اميرمومنان
اوفتاد اندر خطا يک چند آن
کرد در دين چون خلاف آن بي حيا
گشت واقع لاجرم آن حربها
اين سخن را چون بيان کرد اين چنين
گفتم اي نوري چه مي گوئي در اين
گفت از من بشنو اي طالب عيان
اين حکايت را که من سازم بيان
من ز باب خود شنيدم اين سخن
کو به من گفت اين معاني فهم کن
شافعي هم گفته زين معني تمام
وين سخن خاص است در عالم نه عام