تا که ايمانت شود محکم از او
مهر او ميدار در جانت نکو
جان خودآميز با مهرش نکو
تا درآيد در ميان جانت او
ديگري آن کز ميان خلق رو
گوشه گير و درون دلق رو
چون بيايي سر ما سرپوش باش
در ميان عاشقان مي نوش باش
رو چو عطار و قناعت پيشه کن
در ميان مظهرم انديشه کن
زاد راهت هرچه باشد غير از اين
دشمنان باشند و دارندت کمين
اي برادر اهل دنيا را مبين
زآن که ايشانند گمراهان دين
تو به هر درويش عارف باش يار
گاه گاهي جوهر را پيش آر
چون به بيني جوهر ذاتم چنان
اندر آيي در ميان سالکان
در ز بحر دل در آرم بي شمار
گر تو مي جوئيش رو جوهر بيار
هر دري زين گوشوار عالمي است
هر که اين را گوش دارد آدمي است
فکر و ذکر خويش را صافي بساز
جهد فرما آنگهي اندر نماز
بعد از آني روزه دار از کل نفس
زآن که باشد روزه تو غل نفس
از طعام بد بپرهيز اي پسر
همچو دد کم باش خونريز اي پسر
نفس را از روزه اندر بند دار
مر ورا نز لقمه خورسند دار
روزه مي دار چون مردان مرد
نفس خود را از همه ميدار فرد
ني همين از اکل او را بازدار
بلکه نگذارش به فکر هيچ کار
رو تو کش نفس و مگر دانش تو سير
وانگهي برخود مگر دانش دلير
ذکر حق باشد تمامي کار او
ورنه از خوردن نباشد عار او
در ميان اهل معني کن حضور
زآن که ايشانند چون درياي نور
رو تو از مردان دين غافل مباش
زآن که ايشانند ما را خواجه تاش
گر تو اهل فضل را نشناختي
دين و دنيا را به يک جو باختي
رو معاني دان شو و اسرار خوان
تا شوي در ملک معني جان جان
نقطه باب ولايت را طلب
وآنگهي از وي هدايت را طلت
گر نبايستي به عالم راهبر
کي فرستادي رسول با خبر
انبيا را اوليا باشد وصي
اوليا را اصفيا باشد صفي
اوليا و انبيا لطف حق اند
در حقيقت جمله حق مطلق اند
انبيا را خود ولي بايد مبين
تا بگويد علم معني را يقين
گر تو بي ايشان روي راه اي پسر
از حقيقت خود کجا يابي خبر
گر نيابي تو ولي را در جهان
رو ز مظهر جوي تا گويد عيان
هرچه ايشان گفته اند آن را شنو
هرچه کردند اي پسر با آن گرو
تا شوي در ملک معني مقتدا
خيز و برخوان رب انصرني علي
تا رسي بر آنچه مقصودت بود
خود بيابي آن چه مطلوبت بود
بهره کي يابي ولي زين کار تو
زآن که مي جوئي بسي اسرار تو
هر که آزار کسي دارد به دل
پيش مردان باشد او دايم خجل
جانت از مهر علي آباد کن
خاطرت از بار غم آزاد کن