مرتضي و آل او يک مظهرند
حيدر و اولاد از يک گوهرند
حب ايشان دار دايم در ضمير
تا شوي روشن تر از مهر منير
حب ايشان دار و راه شرع رو
تا کني در مزرع ايمان درو
حب ايشان دار واز غم شاد رو
جان و ايمان را به جانان کن گرو
جان جانان آن که او را مصطفي
خود شفيع آورده است اندر دعا
جان جانان آن که در دل نور ازوست
ديده و جان نبي مسرور ازوست
جان جانان آن که با او هل اتي است
در بر او خلعتي از انما ست
جان جانان آن که جبريل امين
سالها بوده است با او همنشين
جان جانان آن که چون روح است او
در حقيقت کشتي نوح است او
جان جانان آن که در دل دين ازوست
صبر و آرام دل مسکين ازوست
جان جانان کيست با جانم يقين
آن که مهر اوست ايمانم يقين
جان جانان آن که نام او علي است
هم به ظاهر هم به باطن او ولي است
جان جانان آنکه که او را قدرتست
هم يدالله است و عين رحمت است
جان جانان آن که علم من از او ست
بلکه خود عطار در معني هم او ست
جان جانان مرتضي باشد مرا
چون بدانستي به راه او درا
جان جانان کرده در جانم وطن
آيد اين دم بوي منصوري ز من
بود منصور آن که سر را فاش کرد
نقش بود او خويش را نقاش کرد
نقش اين مظهر نديده هيچکس
دم نگه دار و مزن با کس نفس
من چو جان خويش پنهان دارمش
در ميان جان چو جانان دارمش
زآن که مقصودم ز معني خود هم او ست
هست دريائي که اين گوهر در او ست
من که عطارم ز شک برخاستم
نخل معني از يقين آراستم
اصل معني را به گفتم من عيان
ليک از ارباب صورت شد نهان
هست اين عالم پر از غوغا و شور
هرکسي ديني گرفته خود به زور
واندر آن دين مي کند عقبي خراب
حاصل از دينش بود آخر عذاب
هر که در دنياي دون آلوده شد
او به کفگير بلا پالوده شد
هر که او اسرار سبحاني شنفت
در حقيقت راه انساني گرفت
هر که با او اهل معني يار شد
عارف تحقيق چون عطار شد
هر که اسرار ولي خواهد شنيد
دل ز غير او همي بايد بريد
آن يکي خانه است جاي دو مکن
تيره دل از نقش غير او مکن
هر که او را دل به صد جا بند شد
پيش او اسرار من کي پند شد
هر که او را ديده احول بود
در دو عالم کار او مهمل بود
هر که را با مصطفي ايمان بود
حب شاهش در ميان جان بود
هر که را باشد محمد پيشوا
او علي را داند آخر رهنما
هر که را باشد علي خود رهنما
او رسيده خود به شهر هل اتا
هر که را باشد کمال و دانشي
ايهاالناسش بود خود پرسشي
هر که را باشد به قرآن التجا
از درون او برآيد انما
هر که را باشد بشه قبله درست
علم صورت را بکلي او بشست
هر که را گشته سعادت يار او
شهسوار دين بود سردار او
هر که را گردد سعادت رهنمون
منزل او هست نيشابور و تون
هر که را باشد سعادت همنشين
شد به سوي مشهد سلطان دين
اصلم از تون است و نيشابور جاي
باشدم در مشهد سلطان سراي
گشته ام از خادمان درگهش
بلکه گردي هستم از خاک رهش
فخرها دارد ملک از خادميش
حور جنت يافت راه محرميش
در ره کعبه کني بر خود حرج
يک طوافش بهتر از هفتاد حج