بودم اندر پيش نجم الدين شبي
آن که جز مرغان نبودش هم لبي
بد کبيرو او ز حق آگاه بود
در طريق اهل معني شاه بود
رازي از سر معاني گفت او
من بگويم ز آن يکي در گوش تو
خود بياب اين رمز را و گوش کن
همچو خم مي ز معني جوش کن
گفت روزي مصطفي از بهر سير
از مدينه رفت بيرون بهر خير
همرهش اصحاب خود بسيار بود
در قدومش واقف اسرار بود
بود شاه اوليا همراه او
بود واقف از دل آگاه او
دست حيدر مصطفا در دست داشت
ديگران راز آن معاني پست داشت
قرب يک ميلي به بيرون بيش و کم
دست در دست محمد داشت هم
پس محمد گفت با او رازها
داد در گوشش بسي آوازها
بعد از آن ديدند نيکو منزلي
گنبدي عالي در آنجا از گلي
بود آن منزلگهي بس باصفا
گاه گاهي بود آنجا مرتضي
جاي عزلت گاه سلمان بود آن
منزل ارباب عرفان بود آن
آمد آنجا مصطفي آرام کرد
پس مي عرفان بسي در جام کرد
نا رسيده آنمي معني بکام
جملگي کردند مستيها تمام
از پر جبريل آواز او شنيد
گفت اينک جبرئيل از حق رسيد
مصطفي با مرتضي چون جان شدند
در درون خانه سلمان شدند
پس نبي گفتا کسي را بار نيست
در درون خانه خود اغيار نيست
گفت با سلمان که باب در تو باش
زآن که سر حيدري گشت از تو فاش
چون که سلمان آستان در گرفت
جمله اسرار خدا در سر گرفت
جمله اصحاب نبي حيران شدند
غرقه در درياي بي پايان شدند
پس به گفتند اين چه سر است از اله
که اندراين خانه برفتند آن دو شاه
ما همه با مصطفي محرم بديم
در همه معني به او همدم بديم
اين چه سر بد که نبي با ما نگفت
سر اسرار الاه از ما نهفت
خود علي را محرم خود داشت او
پس يکي را در درون نگذاشت او
جمله گفتند اين سخن با يکدگر
خود بپرسيم از محمد اين خبر
تا بگويد سر اين معني به ما
تا شويم آگه ز کشف انما
پس برون آمد نبي با مرتضي
گفت آورده است سويم هل اتي
جمله ياران پيش پيغمبر شدند
وز علوم حيدري انور شدند
جمله گفتند اندر اين گنبد چه بود
باکه بوده خود تو را گفت و شنود
ما همه اصحاب جانباز توايم
واندر اين سر محرم راز توايم
اين عرق بر روي تو از بهر چيست
وين ورود هل اتي از بهر کيست
مصطفي گفتا که اي ياران من
جمله اصحاب و هواداران من
اندرين معني سخن بسيار هست
واندرين سرخود بسي اسرار هست
چون که جبريل آمد از حق سوي من
گفت از اسرار حيدر او سخن
اين همه الهام حق با شاه بود
زآنکه او خود نور عين الله بود
حق به او مي گفت و او از حق شنفت
او همه اسرار حق مطلق شنفت
من نگويم سر چو منصور اين زمان
ليک دارم سر در اين مظهر نهان
جملگي گفتند پس رهبر توئي
بعد پيغمبر به ما مهتر توئي
هرکه کرد اقرار ايمان يافت او
وآن که کرد انکار دوزخ تافت او
هرکه منکر گشت او ملعون بود
همچو گمراهان ديگر دون بود
هست عطار اين زمان آگاه او
گشته دور از منکر گمراه او
گشته ام از رافضي بيزار هم
زآن که او گشته به پستي متهم
من به دين احمد و اولاد او
تو و دين ديگري و ارشاد او
تو به دين ديگران گمره شوي
همچو کوران در درون چه شوي
اي تو مردود خدا و خلق هم
همچو کوران منکر شاه کرم
گشت شرع از دين حيدر آشکار
خود براي شرع مي زد ذوالفقار
بارها در راه حق جان باخت او
دل دل معني به فرمان تاخت او
من بگويم شرح تيغش هوشدار
در اسرار مرا در گوشدار
لافتي الا علي در جان من
ذوالفقار و سيف او ايمان من
گر نبودي سيف، ايمان کي بدي
با تو حب شاه مردان کي بدي
قصه آن عمر و آخر ياد کن
خانه دين را به آن آباد کن
مي شنيدم اين سخن از اهل علم
عالمان کايشان بدند ارباب حلم