راويم اين نکته را از شيخ دين
آن که او را بود خود علم اليقين
شيخ دين و پيشواي اهل ديد
با يزيد آن حکمت حق را کليد
گفت با من جعفر صادق امام
آن که بد در علم دين حاذق تمام
گشت روزي درفشان آن مقتدا
گفت پيشم پير بسطامي به پا
يک زمان از هر سخن خاموش کن
آن چه مي گويد زبانم گوش کن
در مدينه باب من از بهر گشت
با گروهي از صحابه مي گذشت
همرهش بودند آن شهزاده ها
آن که ايشان را خدا گفته ثنا
وآن کسان که ايشان بدندي بي نظير
جمله بودند از محبان امير
چون نصير و قنبر و سلمان ما
بوذر و عمار ياسر ز آن ما
مالک اشتر به ايشان بود و بس
بود مختار مسيب هم نفس
پس محمدبن بوبکر و حبيب
سعد بن عباده و ابن حسيب
عبد رحمن بن عداس از هرب
بود او از جمع ياران از عقب
اين جماعت هيفده تن بوده اند
در طريق شاه ره پيموده اند
با محمد کز حنف شد نام او
کز حنيفت بوده ميدان مام او
خود اميرمومنان سه چيز داشت
در زمين جان خود اين تخم کاشت
اين مراتب را به جز حيدر که ديد
گر نمي داني بپرس از بايزيد
بايزيد و من به عالم گفته ايم
وين در معني حق را سفته ايم
اين سه چيز از حق به او وارد شده
اين سه بر ارباب معني جد شده
اين سه مظهر را ز شه دانيم ما
هم ز مظهر مي برآمد اين صدا
اين سه معني را بگويم با تو من
چون تو هستي در معاني گام زن
اولين آن ولايت دان به علم
و آخرين آن سخاوت دان و حلم
پس شجاعت کان بود دلخواه ما
در جهان ختم است او بر شاه ما
هر يکي فرزند را داد او يکي
زن که او بد والي حق بي شکي
پس سخاوت گشت حق آن حسن
پس ولايت از حسين آمد علن
خود شجاعت بر محمد داده بود
زآن که او در ملک دين شهزاده بود
چون به دانستي که اينها حق کيست
با تو گويم راز پنهاني که چيست
گر تو چون ايشان معاني دان شوي
بر سرير ملک دين سلطان شوي
يا تو همچون آن جماعت گوش باش
يا چو عطار اين زمان پر جوش باش
تو کمر را همچو ايشان بند چست
دامن شه را به دستت گير رست
اين جماعت پيرو شاهند همه
اين جماعت رهرو راهند همه
اين جماعت جان فداي شه کنند
و آن جماعت خود تو را گمره کنند
ترک ايشان گير و ترک خويشتن
تا شوي در دنيي و عقبا چو من
ترک دنيا گير و بدعتهاي بد
تا نيفتي در مذلت تا ابد
رو تکبر را بمان درويش شو
وان گهي نزد امير خويش شو
تا تو را راهي نمايد راست راست
ره رو اين راه بي شک مصطفا ست
مصطفي در شرع تعليمت کند
مرتضي در صدق تعظيمت کند
مصطفي اندر جهان گلشن شده
مرتضي از ديد حق روشن شده
مرتضي روشن شده از نور او
مظهر نور ولايت پور او
اين جماعت خود محبان ويند
در حقيقت دوستداران ويند
خود همي رفتند در کوي مغان
جاي ترسايان بد آنجا بي گمان
يک جماعت از بزرگان يهود
بر سر آتش نشسته همچو دود
داش گرمي بر سر آن کوي بود
چيده دودي آتش بسيار زود
آتش بسيار در وي سوخته
بر مثال دوزخي افروخته
آن جماعت جملگي جمع آمده
بهر خشت خويش چون شمع آمده
ناگهي ديدند آنها شاه را
پيش شه رفتند رفته راه را
پير ايشان گفت با زوج بتول
يک سخن گويم ز لطفت کن قبول
بود عمري تا که من مي خواستم
پرسم اين مطلب که مي آراستم
بر زبان نام تو عمري رانده ام
وصف تو اندر کتبها خوانده ام
بود شيخ قوم حمران يهود
او بسي از علم حکمت خوانده بود
گفت با شه من مسلمان مي شوم
در ميان اين عزيزان مي شوم
يا امير اين جمله را احوال گو
تا بدانم حال ايشان را نکو
من همي خواهم که چون ايشان شوم
در قدوم حضرتت انسان شوم
گفت شاه اوليا بشنو زمن
جمله يک نورند اندر يک بدن
اين جماعت پي سوي حق برده اند
وز وجود خويش جمله مرده اند
سر فداي راه حق ايشان کنند
مرهمي بر جان دل ريشان کنند
آنچه حق گفتست ايشان آن کنند
پنجه اندر پنجه شيران کنند
ليک در فرمان حق فرمان برند
زان جهت از اين جهان ايمان برند
هرچه از حق باشد آن گردن نهند
ليک مر بي راه را گردن زنند
گشته اينها يک جهت در راه حق
جهد کن اين دم تو برخوان اين سبق
هرچه گفته مصطفا من آن کنم
عالمي را زين خبر حيران کنم
هرچه من خواهم همين ها آن کنند
خانه ظلم و حسد ويران کنند
جملگي هستند خود بر راه راست
چون حسن کو بصري و مقبول ماست
گفت پس حمران که يا خير الامم
وارهان اين دم مرا از بند غم
يک محب را گوي تا فرمان برد
در ميان داش خانه در شود
چون رود او و نسوزد آن زمان
آورم من عرض کلمه بر زبان
پس به شهر دين احمد در روم
بر تو و بر دوستانت بگروم
من يقين دانم که دينت حق بود
دين احمد خود حق مطلق بود
گفت پس رهبان به حضرت کي امير
گر نمائي اين کرامت از ضمير
يک هزار و يک صد و چهل کس يقين
بوده شاگردان من در علم دين
ما و ايشان جمله در دينت رويم
جمله بر تعليم و تلقينت رويم
چون از او بشنيد شه اين مشکلات
گفت بينائي خداوندا به ذات
يا الهي کن دعايم مستجاب
در چنين اميد بخشم فتح باب
چون دعائي کرد شاه اوليا
در دعا آورد نام مصطفا
با ابوذر شه اشارت کرد فاش
که اندرين آتش چو ابراهيم باش
دان که ابراهيم باب من بده
وآن چنان آتش بر او گلشن شده
چون شنيد از شه اباذر اين سخن
رفت سوي آن چنان داش کهن
همچو پروانه به سوي نار رفت
به روي آن آتش همه گلزار رفت
هرکه از اخلاص برخوردار شد
به روي آتش سربه سر گلزار شد
بود بوذر زر خالص لاجرم
پاک بيرون آمد و شد محترم
زر خالص خود نسوزد در گداز
زآن که خالص بود آمد پاک باز
خلق بي حد بود آنجا جمله جمع
تا که دريابند آنجا حال شمع
چون ابوذر در ميان داش رفت
سري از اسرار حيدر فاش رفت
مردمان گفتند بوذر سوخته
جان ما را خود سراسر سوخته
مصطفا را بد به او اسرارها
در بهشت او را بود گلزارها
بود او پير و ضعيف و ناتوان
ليک در باطن به معني بد جوان
بود او پيش پيمبر بس عزيز
بارها گفتي علي با او دو چيز
که توئي دانا توئي بينا براز
راز را محرم توئي اي دلنواز
پس اشارت کرد با سلمان امير
گفت اين خرقه بيا از من بگير
پيش بوذر رو روان پوشان بوي
بعد از اين اين جام را نوشان بوي
چون شنيد از شاه سلمان آن چنان
شد به سوي داش خندان و دوان
تا رود در داش سوزان همچو او
عالمي بينند آن سر مگو
زآن که سلمان ديده بد سرها بسي
همچو او عارف نبوده هر کسي
شه به سلمان گفت او در داش نيست
سر اسرار خدا خود فاش نيست
در پس داش است خود يک خانه
بوذر آنجا هست با پيمانه
زود پوشان خرقه و زودش بيار
بهر او دارند ياران انتظار
رفت سلمان و بديدش همچو ماه
گفت هستي مظهر انوار شاه
روي او بوسيد و دستش نيز هم
گفت داري اين زمان تو جام جم
گفت اين خلعت زمن بستان و پوش
جام حيدر باشد اين بستان به نوش
چون که نام شه شنيد او محو شد
رفت در سکر و دگر با صحو شد
گفت با سلمان که از پيغام دوست
جان خود را مي کنم انعام دوست
غير از اينم خود متاعي بيش نيست
وين جهان خود يک سماعي بيش نيست
شربت خاص علي نوشيد مرد
خرقه را پوشيد و حق را سجده کرد
گفت يا سلمان که شاه من کجاست
دآنکه او آئينه سر خداست
تا به بينم روي او بي خويشتن
تا بيايم سوي او بي خويشتن
گفت خلقي با امير استاده اند
وز غمت بعضي به خاک افتاده اند
چون ابوذر انتظار شه شنيد
خويشتن را بي خود اندر ره کشيد
دست سلمان را گرفت و شد روان
تا که شد نزديک شاه غيب دان
پيش شه چون آمدند آن هر دو تن
نعره کردند هر سو مرد و زن
هر يکي گفتا به شاه اوليا
اي شده بعد از محمد پيشوا
دست ما و دامن تو اي امام
ما به تو داريم ايمان والسلام
هرکه از جان پيرو حيدر بود
از ملايک او يقين بهتر بود
پس مسلمان گشت حمران يهود
متفق گشتند با او هر که بود
مختصر گفتم من اين اسرار را
تا نگوئي رافضي عطار را
گر تو مي داني علي را رافضي
من نمي دانم ولي را رافضي
من مقلدنيستم در دين چو تو
دارم اسرار خدا از گفت او
من نيم خارج چو تو اي ناصبي
من شدم بي زار هم از رافضي
رو تو چون بوذر زعشها پاک شو
بعد از آن در نار خوش چالاک شو
گرنه سوزي تو به آتش هر زمان
چون تراغش باشد اندر اين جهان
هستي خود را در آتش هر زمان
پيش صرافان معني کن بيان
تا بگويد روح انساني سخن
وين معاني را به بين و گوش کن
وين معاني پيش درويشان بود
وين حقايق نزد دل ريشان بود
اين سخن با شيخ و با مفتي مگو
زآن که زين معني ندارد رنگ و بو
بوي اين معني ز سيب مصطفا ست
سر اين معني حقيقت مرتضي است
همچو بوذر تو زغير حق گذر
نا نيفتي عاقبت اندر سقر
رو تو چون منصور بردار فنا
تا به بيني نور حق را بي لقا
رو تو چون بوذر ز جان بگذر همه
تا خلاصي يابي از آذر همه
رو تو چون منصور و با حق راز گو
وانگهي با اهل وحدت باز گو
رو تو چون بوذر شه خود را ببين
تا به تو بنمايد او حق را يقين
رو تو چون بوذر معاني را بدان
تا شود آسان به تو رفتار جان
رو تو چون منصور عاشق گرد و مست
تا به تو روشن شود سر الست
رو چو بوذر باش تسليم امير
چند گردي گرد هر مير و وزير
رو تو چون منصور در درياي محو
چند خواني پيش مفتي صرف و نحو
رو تو چون منصور و خود منصور شو
رو ز خود بگذر به معني نور شو
رو تو چون بوذر به سلمان يار باش
تا شود بر تو معاني جمله فاش
رو تو چون منصور معني را شکاف
تا شوي در مظهرم معني شکاف
رو تو چون منصور و احمدشاه بين
تا شوي در شرع او خود راه بين
رو چو بوذر بحر را غواص دار
در معني راز بحر دين برآر
رو تو چون منصور فرد فرد شو
هم چو ماه آسمان شبگرد شو
رو تو چون بوذر مبين اغيار را
تا بيابد روح تو ستار را
رو تو چون منصور با حق يار شو
تا بري از شبلي و کرخي گرو
رو تو چون بوذر بنار معرفت
تا کني جا در مقام مغفرت
رو تو چون منصور بردار نعم
تا شوي تو جود مطلق در کرم
رو تو چون منصور و حق را فاش گو
وآنگهي از سر معنيهاش گو
رو تو چون منصور با حق راست شو
کج مباز و اين سخن از من شنو
رو تو چون بوذر به شب بيدار شو
وآنگهي با ذکر حق در کار شو
رو تو چون منصور نور نور شو
يا چو موسي زمان بر طور شو
رو چو منصور و صفا بين در صفا
تا رسي در وادي رب العلا
رو چو بوذر پيشوا چون شاه گير
تا شوي بر اهل معني تو امير
رو چو منصور و ظهور او ببين
تا که روشن گرددت سر يقين
رو چو بوذر سر بنه بر خط شاه
تا که روشن گرددت سر آله
هرکه راه حيدر و اولاد رفت
کفر و ظلم او همه بر باد رفت
من به دنيا خود نخواهم مال و جاه
زآن که هستم من غني از حب شاه
رو تو ترک دنيي و عقبي بگو
مظهرم را بين و خود اسرار جو
هرچه جوئي از ويت حاصل بود
زآن که عطار اندر او واصل بود
هرکه واصل نيست او در پرده ايست
اندر اين وادي چو ره گم کرده ايست
هيچ مي داني که اينها بهر چيست
وين سخنها و معاني بهر کيست
هيچ مي داني که قرآن خوان که بود
همچو نوري در ميان جان که بود
هيچ مي داني که باب علم کيست
واندرين عالم به جود و حلم کيست
هيچ مي داني که اسرار خدا
از که شد پيدا به که آمد ندا؟
هيچ ميداني که طور و نور کيست
پرتو انوار حق بر طور چيست
هيچ ميداني که منصور از که گفت
در اسرار الهي را که سفت
هيچ ميداني که بوذر يار کيست
در جهان او واقف اسرار کيست
هيچ ميداني که سلمان با که ديد
نعره شيران در آن صحرا شنيد
هيچ مي داني که در معراج کيست
با محمد همسر و هم تاج کيست
هيچ مي داني که مرد و زنده شد
به اعرابي و شتر در پرده شد
گر همي داني معاني کلام
انما و هل اتي برخوان تمام
هيچ مي داني سخاوت حق کيست
من بگويم لافتي الا علي است
گر نمي داني مقام اوليا
رو به خوان مظهر تو با صدق و صفا
تا بيابي راه و هم ره دان شوي
بعد از آن در وادي ايمان شوي
رو تو از پيوند دو نان دور شو
تا نباشي همچو ايشان در گرو
رو تو با اهل خدا پيوند ساز
تا شود درهاي جنت بر تو باز
خود نماز اهل دنيا پاک نيست
زآن که ايشان را لقمه باک نيست
رو تو يک لقمه ز کشت خويش نوش
بعد از آن رو راز دان و ستر پوش
زينهار از خود مترسان خلق را
پاره گردان از برت اين دلق را
چون که هيچي خود گزيني تا به چند
با نجاست همنشيني تا به چند