اين سخن نقل است از شيخ کبير
آن که در آفاق بوده بي نظير
گرچه مولودش به شيراز اوفتاد
همچو او مردي ز ما درهم نزاد
او تصوف را نکو دانسته بود
او ز غيريت تمامي رسته بود
در تصوف او بسي در سفته بود
سي کتاب اندر تصوف گفته بود
گفت روز عيد سيد نزد شاه
آمد و ديد او ز ماهي تا به ماه
گفت با شاه ولايت که اين زمان
ديده ام اسرارها در خود عيان
حال من امروز ميدان حال تست
سر معني مختفي در قال تست
آن دو فرزندش چو دو نور الاه
آن يکي خورشيد و آن ديگر چو ماه
خويشتن را هر دو خادم ساختند
پيش سيد سر به پيش انداختند
پس بيامد فاطمه خيرالنسا
همچو خورشيدي که باشد در سما
پيش سيد آمد و کردش سلام
گفت اي مقصود جان خيرالانام
اي تو مقصود زمين و آسمان
در ميان جان نهان چون جان جان
اي ز عالم جملگي مقصود تو
عبد و عابد گشته و معبود تو
پس نبي گفتا توئي چون جان من
هر دو فرزندان تو ايمان من
پس علي يار و برادر از يقين
زو همه گشته عيان اسرار دين
گشته ظاهر زو همه اسرار حق
ديده ام در وي همه انوار حق
او علوم شرع من دانسته است
نه چو ديگر مردمان بربسته است
هيچ مي داني که اينها کيستند
در جهان معرفت چون زيستند
دان که اين آل عبا هستند پنج
پنج اسرار خدا و پنج گنج
پنج تن آل عبا اينها بدند
در درون يک قبا يکتا بدند
گنج اسرار خدا اين پنج تن
راهدان و رهنما اين پنج تن
خود همين ها مقصد و مقصود حق
خود همين ها آمده از بود حق
ناگهان جبريل از حق در رسيد
نزدشان بهر مبارک باد عيد
گفت اين فرصت ز حق مي خواستم
تحفه بهر شما آراستم
تحفه دارم که داده بي سخن
پيشتر از آفرينش پير من
ز آن زمان تا اين زمان سال کهن
چل هزاري سال رفت از اين سخن
هر يکي روزي از آن سال عيان
هست پانصد سال اين دنيا بدان
من بر آن بودم بسي اي نيکخو
تحفه را آرم برون در پيش تو
ليک امر ايزدي اين روز بود
لازم آمد بر من اين فرمان شنود
اين چنين تحفه يدالله داده است
از درخت طوبيم شه داده است
بود يک سيبي بسي زيبا و خوب
بوي از او دريافته هر دم قلوب
اين ثمرها جمله از بود وي است
اين شجرها جمله از جود وي است
اين جهان از بوي او روشن شده
گوئي از فردوس يک روزن شده
عالمي از بوي او رنگين شده
حوريان از نور او خودبين شده
اين چنين سيبي که گفتم از و داد
زود پيش حضرت سيد نهاد
گفت اي سيد ز حق اين تحفه دان
زآن که هست اسرار حق در وي نهان
پس گرفت از وي نبي آن سيب را
بوي کرد و گفت بي چون را ثنا
حمد و شکر حضرت حق را به گفت
در شکر و حمد ايزد را به سفت
سر تو از تو توان ديد اي الاه
وي ز تو روشن شده خورشيد و ماه
اي به صورت سيب و در معني چو نور
کرده اسرار خدا در تو ظهور
اي ز تو روشن شده خورشيد و ماه
خود تو باشي سايه و نور الاه
تو مبين صورت به معني کن نظر
گر نمي خواهي که يابي کان زر
تو مبين صورت خدا را بين همه
زآن که از صورت نيابي دين همه
تو مبين صورت که صورت هيچ نيست
گر به صورت مي روي جز پيچ نيست
تو مبين صورت به فرمان راه بين
وين دل خود را ز جان آگاه بين
گر همي خواهي که عطارت بود
وآنگهي با شاه گفتارت بود
از دو عالم بگذر و منصور پرس
وآنگهي نو ورا از طور پرس
طور ما و نور ما حيدر بود
زآن که دين ما ازو انور بود
من نيم دکان و دکاندار هم
همچو خارج با سر و افسار هم
پس به دست شاه سيد سيب داد
او ببوسيد و به چشم خود نهاد
پس به دست فاطمه آن شاه داد
فاطمه بوسيد و از وي گشت شاد
گفت در اين سيب باشد سر غيب
اين به دنيا خود ندارد هيچ عيب
پس حسن بگرفت از او آن تحفه را
گفت ديدم سر بس بنهفته را
هست در وي سر اسرار خدا
اي برادر گير از من سيب را
پس حسين آن سيب بستد از امام
گفت من ديدم در او سر کلام
گفت سيد اي شما چون جان من
محکم از حب شما ايمان من
هست از اين حق را ظهور مظهري
مي نمايد زين هديه جوهري
جوهر شه را از اين ظاهر کند
مظهر شه در جهان حاضر کند
اين تحف را حق فرستاده به من
زآن که مي بينم درو سر لدن
بوده مقصود خدا خود مظهري
مي نمايد اندرو خود جوهري
گر نمي خواهي که مظهر خوان شوي
ور همي خواهي که مظهردان شوي
رو طلب کن کلبه عطار را
تا نمايد بر تو اين اسرار را
هست اسرار خدا در جان من
مظهر سر خدا ايمان من
اي تو غافل گشته از اسرار من
خود گرفته عالمي انوار من
اي تو غافل گشته از اسرار شاه
حب دنيا برده ات آخر ز راه
چند گويم مظهر حق را بدان
ور نمي داني برو مظهر بخوان
تا تو را معلوم گردد سر ديد
رو به جوهر ذات فکري کن بعيد
تا که گردي مست در اسرار او
يا چو صنعان رو ببين ديدار او
گر هزاران سال تو اين ره روي
بي دليل راهبر گمره شوي
چون ندانستي که اصل کار چيست
وين همه در پرده پود و تار چيست
تو ندانستي که تو خود چيستي
وندرين دنيا براي کيستي
هست دنيا خاکداني بس خراب
واندرو افتاده خلقي مست خواب
پس کسي بايد که بيدارت کند
نکته از شرع در کارت کند
آن گهي گويد طريق ما بگير
تا نگردي تو در اين عالم اسير
بعد از آن چشم معاني برگشا
تا ببيني ذات او را بي لقا
تو نه بيني نور حق بي راهبر
از وجود خويش کي يابي خبر
رهبري بايد که تو در ره روي
ور تو بي رهرو روي گمره شوي
چون درين دنيا به کردي گم تو ره
همچو قارون زمان رفتي به چه
چو نشوي گمره تو اندر راه حق
گمرهي باشي به پيش شاه حق
گر همي خواهي که رهبر گويمت
واز وجود خويش جوهر گويمت
رو بخوان خود جوهر و مظهر بدان
تا خلاصي يابي از رفتار جان
صد هزاران راه سوي حق بود
ليک يک راهيست کان ملحق بود
رو نشان راه از جوهر بدان
گر ندانستي برو مظهر بخوان
هرکه در دين علي نبود درست
رافضي دانم ورا خود از نخست
هست معني شاه و صورت دين تو
زآن درين دنيا همه خود بين تو
تو مبين بت را که بت صورت بود
و از وجود او بسي نفرت بود
دور کن از خود تو نفرت اي عزيز
هست دنياي کدورت اي عزيز
نفرت دنيا همه مال است و جاه
بعد از آن کبر است در سر کاه کاه
کبر را از سر برون کن همچو من
هم درين دنيا مگير آخر وطن
خود چه کردند انبيا در اين جهان
خود چها کردند با ايشان بدان
خود چه کردند با نبي المرسلين
زآن که او گفته ره باطل مبين
بعد از آن با شاه مردان تيغها
خود کشيدند آن همه مشتي دغا
بين چه کردند با دو فرزند رسول
آن دو معصوم مطهر با بتول
بعد از آن با اوليا يک يک تمام
خود چها کردند اين مشتي عوام
هر که او خود راست رفت و راست گفت
در جهان راندند بر او تيغ مفت
خود چه کردند اوليا در اين جهان
راه بنمودند خلقان را عيان
خود طمع در ملک ايشان را نبود
نه زر و نقره چو پر کاه بود
رو تو جام از معني ما نوش کن
وين سخن از راه معني گوش کن
راه راه مصطفي و آل اوست
وين همه گفت و شنفت از قال اوست
رو تو را مصطفا رو همچو من
تا که صافي گرددت هم جان و تن
گر تو مي خواهي که يابي اين مقام
چند کاري بايدت کردن تمام
اولا مهر امامان بايدت
بعد از آن اسرار عرفان بايدت
بعد از اين ها بايدت بيرون شدن
از ميان خلق دنيا همچو من
ديگر از افراط خوردن ترک کن
با خلايق نيز کم بايد سخن
ديگر از خفتن به شب بيزار شو
وآنگهي با ياد او در کار شو
گر خوري از کسب خود باري به خور
زينهار از نان مردم تو ببر
زينهار از جامه نيکو حذر
تا نيفتي همچو ايشان در خطر
بعد از آن کن صحبت نيک اختيار
تا بيابي در و گوهر بي شمار
دايم از گفتار درويشان بخوان
تا که حاصل گردد اين راز نهان
رو تو درويشي گزين و راه شرع
تا بيابي در جهان خود اصل و فرع
سر اين تحفه ز من بشنو کنون
زآن که هستم رازدار کاف و نون
پس نبي گفتا که اي فرزند من
در ميان جان تو پيوند من
خيز پيش مرتضي نه تحفه را
تا که ظاهر سازد آن سر را به ما
پس حسين آن تحفه پيش شه نهاد
پيش سيد آمد و برپا ستاد
پس ز دست مرتضي آن سيب جست
بر زمين افتاد دو نيم درست
نيمه آن را حسن برداشت زود
نيمه ديگر حسين آمد ربود
در ميان هر يکي زآن نيمه ها
خط سبزي بد نوشته بابها
گفت پيغمبر که اي شير خدا
خط عبري را به خوان در پيش ما
پس اميرالمومنين آن خط بخواند
بر زبان سر الهي را براند
بد نوشته اين سلام و اين دعا
بر ولي الله امام راهنما