چون پدر روزي باستادم سپرد
نزد او از راه تعليمم ببرد
آن معلم بود عالم در جهان
همچو خورشيدي که باشد او ميان
آن معلم بود وارث در علوم
حکمت لقمان نموده در نجوم
او تصوف را نکو دانسته بود
در بالماس معاني سفته بود
در علوم جعفر او پي برده بود
پي به اسرار نهاني برده بود
داشت او يک سلسله کانرا ذهب
خاص اهل البيت گويند اي عجب
آنعلوم از پيش جعفر داشت او
وين ز انفاس پيمبر داشت او
چند وقت او در درون جان خويش
با خدا گفته معاني ز آن خويش
گفت يا رب توشه راهم بده
در طريق عشق خود جاهم بده
تا شوم بينا و گويا وانگهت
همچو گردي باشم از خاک رهت
اي شده همچون قمر تابان بعلم
اي ربوده گوي معني را بحلم
بود او از بود عرفان آمده
در جهان خورشيد تابان آمد
ليک او از فخر دين راضي نبود
زآنکه او در راه حق قاضي نبود
چند نوبت نجم دين کبراي ما
آمد اندر پيش آن کان صفا
ليک جدم نيست تا نامش برم
از مي سلطان خود جامش برم
همچو منصور او هزاران جام خورد
نه چو آدم دانه اندر دام خورد
او ز عرفان خدا آگاه بود
هم باو اسرار حق همراه بود
سي هزار اسرار حق دانسته بود
از وجود خويش کلي رسته بود
سي هزار از گفته شرع رسول
سي هزار ديگر از راه عدول
جمله اين سرها ز مکنونات غيب
از درون او درآمد جيب جيب
او ز خود بگذشته و گلشن شده
در ميان عاشقان روشن شده
سيصد و شصت و دو عارف را ز راه
خدمت شايسته کرده سال و ماه
گفت کاي فرزند فرزانه سخن
بشنو از من يادگار و گوش کن
با من از حق بود سر بيشمار
جمله خواهم کرد بر تو من نثار
دان که شب بودم بخلوت از کرم
ناگهان شخصي درآمد از درم
چون نظر کردم رسول الله بود
بر همه دلها و جانها شاه بود
روي خود پيشش نهادم بر زمين
گفت سر بردار و سر حق به بين
من بحکم او چو سر برداشتم
در دل خود نور حق افراشتم
چون نظر کردم به روي مصطفي
ديدم اندر پهلوي او مرتضي
مصطفي گفتا بمن کاي مرد دين
ميشناسي شاه دين را از يقين
ميشناسم گفتم اي ختم رسل
اين جوانرا زآنکه هست او بحر کل
من به او ايمان خود وابسته ام
از عذاب حقتعالي رسته ام
شاه را دانم من از روي يقين
بعد پيغمبر امام متقين
سر حق در ذات او من ديده ام
زو همه عرفان حق بشنيده ام
من در او بينم همه آفاق را
من از او دانم مراين نه طاق را
من از او رانم سخن در ذات حق
من از او خوانم همه آيات حق
من در او بينم همه نور الاه
خود از او تابان بود خورشيد و ماه
من از او ديدم همه ديدار حق
زينمعاني برده اهل دين سبق
من ازو ديدم ولايت را تمام
گفته اش ايزد ثنا اندر کلام
من از ديدم کتبها پر ز علم
من در او ديدم همه درياي حلم
من در او ديدم تمام انبيا
زآنکه او بوده ولي و رهنما
اوست دانا در علوم اولين
اوست بينا در کلام آخرين
من در او ديدم که او منصور بود
لاجرم اندر جهان مشهور بود
من در او ديدم که آدم بود او
بي گمان عيسي بن مريم بود او
هر که او را ديد حق را ديد او
گل ز بستان معاني چيد او
بعد از آن گفتا رسول هاشمي
کاين سخنها را ولي داند همي
اينمعاني را ز که آموختي
خرقه توفيق ايمان دوختي
گفتمش زآنکس که با من راز گفت
قصه معراج با من باز گفت
زآنکه او با بست بر شهر علوم
عرش را کرده مشرف از قدوم
پس رسول هاشمي گفت اين علوم
او تو را گفته است زاسرار نجوم
تا بکي باشي خموش و دم بخود
گوي معني را ببر زآدم بخود
چونکه خورشيد جهان مطلع شود
بعد از آن نور ولي مطلع شود
گوي معني را کسي خواهد ربود
کو جمال خويش را خواهد نمود
مست گشته همچو بلبل دم زده
عالم جان را چو ني بر هم زده
پيشت آيد صادقي دل زنده اي
همچو نور آسمان رخشنده اي
جام اسرارش بده تا در کشد
زو همه درهاي معني بر کشد
او بود عطار و عطر افشان شود
نور معني از دمش در جان شود
او بعالم سرها گويد بما
از درون او برآيد اين ندا
همچو منصور از اناالحق دم زند
آتش اندر جمله عالم زند
تو برو او را ز عرفان درس گو
نه چو واعظ تو سخن از ترس گو
رو تو آنچه ديده اي از سر جان
جمله را با او بنه اندر ميان
رو تو او را از من و از شاه گو
سر اسرار خدا با چاه گو
ما باو داديم اسرار خدا
تا نگويد از زبان ما بما
ما باو داديم گويائي عشق
ما باو داديم بينائي عشق
عشق ما در جان او سوزان شده
زاهد خود بين چه سرگردان شده
هر که او از سر ما آگاه نيست
همت ما خود باو همراه نيست
هر که ما را در يقين نشناخته
در جهان ايمان خود درباخته
هر که راه ما رود ره يابد او
از مکايد روي خود برتابد او
هر که از ما دور شد بي نور شد
وآنکه چون خفاش چشمش کور شد
چون شنيدم من ز استاد اين سخن
آتشي در جانم افتاد از کهن
آتش شوق ولايت جوش کرد
جمله عالم سر به سر بيهوش کرد