حال خود بشنو ز من ايمرد نيک
روغن ايمان مريزان تو بديک
چون پدر اين پند را تعليم کرد
اوستادم هم مرا تعظيم کرد
گفت اي نور دو چشم صالحان
وز معارف نقد اسرار زمان
همچو تو فرزند در گيتي نزاد
دشمنانت را سر و تن گو مباد
اي تو مقصود پدر در سر دين
از تو روشن گشته ايمانم يقين
اي تو در ملک دلم روشن شده
در ميان باغ جان گلشن شده
من امام خود ز خود بشناختم
وآنگهي دنيا و دين در باختم
دين و دنيايت نيايد هيچ کار
از من ايندم اينسخن را گوش داد
گر نباشد آن امامت راهبر
از وجود خويش کي يا بي خبر
رو تو در دين خدا ايمان بيار
تا شود سر نهانت آشکار
رو تو در دين محمد رست شو
همچو عطار از طريق چست شو
هرکه ديدار ولي پيدا نديد
تو يقين ميدان که او خود را نديد